مجموعه رمانهای «دنیای من»
اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)
از سری مجموعه رمانهای
«سر و سر داشتن با تو»
قسمت اول:
غروب عشق تو در سرزمین قلب من
فصل سوم:
بادیگاردهای جونوو او را زندانی می کنند
تیتراژ ابتدایی برنامه ی سلام صبح بخیر پخش می شود. مدیر برنامه هایت با اینکه این برنامه را ببینی خیلی موافق نبوده است. به نظرش وضعیت روحیت خیلی مساعد نیست اما دلت می خواهد بدانی یونوو چگونه برنامه را در غیاب تو اجرا می کند. لقمه ای دیگر از کره و عسلی که برای صبحانه ات آورده اند را به دهان می گذاری و به تصویر یونوو که دوربین بر روی آن کلوز آپ می شود خیره می شوی. لبخند گرم یونوو بر روی مانیتور اتاق وی آی پیت در بیمارستان، دلت را گرم می کند: انگار قرار است همه چیز خوب پیش برود و واقعا هم خوب پیش می رود و یونوو عالی از پس سلام و احوال پرسی اول صبح برمی آید و ادامه ی کار را به جییا می سپارد. دوربین که بر روی جییا می رود دیگر نمی توانی تلویزیون را تحمل کنی و بلافاصله آن را خاموش می کنی. حس می کنی تنش و نفرتی عجیب تک تک سلول های بدنت را به ارتعاش واداشته است. نمی دانی این نفرت ناگهانی، از کجا به وجودت سرازیر شده است اما حس می کنی حتی نمی توانی تحمل کنی که چهره ی جییا را ببینی یا صدایش را بشنوی. مدیر برنامه هایت با نگرانی نگاهت می کند: «جونوو! یونوو نمی تونه جای تو رو بگیره؛ خودت هم این رو خوب می دونی. فقط چون امروز حالت خوب نیس به جای تو برنامه رو اجرا می کنه!» بیچاره یونوو، که حساسیت تو به جییا، به نام او زده شده است؛ سعی می کنی صدایت را کنترل کنی و بی تفاوت به نظر برسی: «نه! مشکلی باهاش ندارم. کارش خوب بود.» ولی وضع تن صدای تو و لرزشی که آشکارا در آن شنیده می شود اصلا خوب به نظر نمی رسد. با نگاهی که مدیر برنامه هایت به تو می کند حس می کنی که او نمی داند که باید با تو چه کند. اهمیتی نیز ندارد؛ کاری نمی تواند بکند. دیگر نمی توانی چیزی به دهان بگذاری؛ احساس می کنی از همه چیز حالت به هم می خورد. سینی غذا را پس می زنی. مدیر برنامه هایت با ناراحتی می گوید: «چیزی که نخوردی!» و یادت می آید که صبح قبل از آمدن به شرکت، یک ساندویچ بزرگ سوسیس خورده ای و ناگهان از به خاطر آوردن آن، حالت به هم می خورد. با شتاب برمی خیزی و از تخت پائین می پری و به سمت دستشویی می دوی اما وسط راه معده ات اجازه ی ادامه دادن مسیر را به تو نمی دهد و هرچه را که از زمان خارج شدن از خانه خورده ای را یک دفعه با هم پس می فرستد.
دوش گرفته ای و یک دست لباس جدید بیمارستان را به تن کرده ای. تا تو برگردی کل کف اتاق، شسته شده است و بوی مواد ضدعفونی کننده تمام فضا را دربرگرفته است. نگرانی را در چهره ی مدیر برنامه هایت می بینی اما خوشبختانه چیزی نمی پرسد؛ احتمالا به خوبی می داند سوال پرسیدنش هیچ فایده ای ندارد؛ از زمانیکه درون بیمارستان بیدار شده ای چندین بار تلاش کرده است و نتیجه ای ندیده است؛ برای همین دیگر دست از تلاش کردن کشیده است. به آرامی بر روی تختت می روی و بی سر و صدا ملافه ها را تا بالای سرت بر روی خودت می کشی: دلت می خواهد محو شوی؛ دوست داری دیگر وجود نداشته باشی. وضعیت های خجالت آور یکی پس از دیگری از راه می رسند و تو آرزو می کنی که آن بالا آوردن افتضاح وسط اتاق، آخریشان باشد؛ اما انگار چیزی پس سرت با خنده ای وحشیانه به تو یادآوری می کند که اینها تازه شروع ماجراست و همه چیز از زمانیکه فیلم های دیشبت بیرون بیاید تازه اوج خواهد گرفت. از این زندگی متنفری؛ از خودت متنفری؛ از جییا متنفری؛ خوب می دانی که جییا در این میان، تقصیری ندارد اما تمایل داری که کمی بار این گناه را به دوش او بیاندازی و بالاخره بهانه ای پیدا می کنی: اگر او تا این حد مغرور نبود و همیشه آنطور با بی رحمی تو را رد نمی کرد؛ رابطه ی شما خیلی سالم و منطقی پیش می رفت و تو اینطور خفتبار دیشب، کور کورانه تن به ذلتی عجیب نمی سپردی. آری، جییا نیز در این ماجرا مقصر است حتی اگر ذره ای روحش از ماجرا خبر نداشته باشد. و اشک هایت دوباره زیر پناه و پوشش ملحفه ها از چشمانت جاری می شوند.
از صدای نفس کشیدن های بریده بریده ات، مدیر برنامه هایت متوجه می شود که در حال گریه کردن هستی. صدای قدم هایش را می شنوی که با گام هایی آرام و محتاطانه به کنار تختت می آید و بالای ملافه ها را چنگ می زند و به آرامی آنها را به سمت پایین می کشد. محکم بالای ملافه ها را گرفته ای و انگشتانت را محکم تر نیز می کنی. وسط هق هق هایت می گویی: «تنهام بذار.» صدای آرام او به دلت می نشیند: «نمی تونم. من قبل از اینکه مدیر برنامه ت باشم دوستتم. تو مثل برادرمی؛ دختر من عمو صدات می کنه!» یادآوری این حقیقت، صدای گریه ات را بلند می کند اما انگشتانت شل می شود و او می تواند ملحفه ها را از روی سرت پائین بکشد و به چشمان شرمنده ی تو نگاه کند که نمی دانی چگونه به او توضیح بدهی که زندگی او و دخترش را خراب کرده ای. باز هم دودی نارنجی روشن را می بینی که از سینه ی او خارج می شود و اینبار به سمت در اتاق می رود و از در بیرون می رود. به سرعت از تخت پایین می پری و به دنبال دود می دوی؛ اما دود، غیب شده است. بیرون اتاقت به غیر از دو نفر بادیگاردت که با حیرت به تو و چهره ی کاملا خیس از اشکت خیره شده اند هیچ موجود متحرکی دیده نمی شود.
دود نارنجی رنگ دیگری، از درون اتاقت بیرون می آید و شناور در هوا از کنار شانه ات رد می شود؛ درست پشت سر آن، مدیر برنامه هایت نیز از اتاق خارج می شود. نیم نگاهی به او می اندازی و بعد به سرعت به دنبال دود می دوی. دود به سمت پله ها می رود و بعد از فضای خالی بین پله های مارپیچ، به سمت پایین شناور می شود. ده-دوازده پله ای را به دنبالش می دوی اما بعد، آن را می بینی که به طبقه ی اول رسیده است و به سمت چپ می پیچد و از نظر ناپدید می شود. تو حتی به پله های طبقهی دوم هم نرسیده ای و تلاشت، آشکارا بیهوده است. درحالیکه سرگشته و حیران، پابرهنه وسط پله ها ایستاده ای، دوباره دودی جدید را می بینی که از پشت سرت می آید و از وسط فضای خالی بین راه پله ها از تو جلو می زند. می خواهی به دنبالش بدوی که یک دست نیرومند، به دور بازوی راستت و یک دست نیرومند نیز به دور بازوی چپت می پیچند و تو را از زمین بلند می کنند و به سمت بالای پله ها بالا می برند. سر برمی گردانی و بادیگاردهایت را می بینی که با آن هیکل های غول پیکرشان، تو را میان زمین و هوا نگه داشته اند و خلاف میلت، راه اتاقت را در پیش گرفته اند. بر سرشان فریاد می زنی: «بذارینم زمین! ... معلوم هست دارین چکار می کنین؟!» ولی صدای مدیر برنامه هایت درون گوشت می پیچد: «ببرینش تو اتاقش و همونجا نگهش دارین تا من دکترش رو خبر کنم!» با افسوس می اندیشی: «فکر می کنن من دیوونه شدم! ... یعنی دیوونه شدم؟!»
عاقلانه تر آن است که خودت، با میل خودت، آرام و بی سر و صدا بر روی تختت بنشینی و منتظر دکترت شوی. گرگم به هوا بازی کردن با این دو غول بیشاخ و دم که به عنوان بادیگارد استخدام کرده ای و الان با دستمزدی که از خودت می گیرند برخلاف میلت زندانیت کرده اند؛ عاقلانه به نظر نمی رسد. به پشتی تختت تکیه می دهی و از پنجره ی اتاقت به بیرون خیره می شوی که از طبقه ی سوم که در آن قرار داری، فقط منظره ی شاخه های بالایی درختان سرسبز محوطه ی بیمارستان را به چشمانت هدیه می کند. فاصله ی پنجره ی اتاقت تا زمین، زیادی بلند است وگرنه حتی به فرار کردن از پنجره هم فکر کرده ای. دلایلت نیز عاقلانه نیست: هم از زندانی شدن متنفری و هم قصد داری دودهایی را بیابی و دنبال کنی که دیگران نمی بینند. خودت هم نمی دانی چرا تا این حد، نسبت به این دودها وسواس فکری پیدا کرده ای و حس می کنی باید بفهمی که به کجا می روند؛ شاید تنها به این دلیل که با فکر کردن و دنبال کردن آنها می توانی از افکار وحشتناکی که خودت را دنبال می کنند فرار کنی و به موضوعی جدید بیاندیشی؛ و ... شاید هم واقعا دیوانه شده ای!
مدیر برنامه هایت به همراه دکترت وارد اتاق می شوند. دکتر مستقیما به سراغ تو می آید که حتی سرت را برنمی گردانی تا به او نگاه کنی. از دست همه عصبانی هستی؛ نیازی به دلیل، برای عصبانی بودنت نداری؛ بهترین حسی است که در این اوج بیچارگی می توانی داشته باشی و احساس ضعف نکنی. دکتر شروع به معاینه کردنت می کند؛ با لحن آرامی میگوید: «شنیدم که بالا آوردین.» باز هم برنمی گردی تا نگاهش کنی یا جوابش را بدهی. او هم به معایناتش ادامه می دهد؛ دستش را محکم بر روی معده ی دردناکت فشار می دهد و شدت درد موجب می شود که سر برگردانی و با خشم به او خیره شوی. لبخندی می زند و با تظاهر به بی گناهی ابروانش را بالا می اندازد: «هنوزم درد داره؟!» لبانت را با غضب بر هم می فشری و به نگاه خیره ی خشمگینت ادامه می دهی. دکتر راست می ایستد و نگاهش جدی می شود: «اینجا بیمارستانه و شما هم بیمارید. همکاری نکنید من نمی تونم درمانتون کنم.» گوشه ی چپ لب پائینت را با خشم به دندان می گزی و بعد می غری: «من نمی خوام درمان بشم. می خوام برم خونه.» مدیر برنامه هایت با عجله جلو می دود مبادا که تو بتوانی دکتر را قانع کنی: «دکتر! واقعا حالش بده. یه دفعه که بیهوش شده؛ بعد هم همینجا بالا آورده؛ اونم جوریکه من فکر می کردم الان معده و روده و قلبش رو هم بالا می آره! من واقعا نگرانشم!» نگاه خشمگینت را متوجه مدیر برنامه هایت می کنی که سعی می کند نگاهش به نگاهت نیفتد: چشمان زیبا و خوش حالت قهوه ای تو را می شناسد و می داند که عصبانیت، چه قدرت و حالت ترسناکی را به آنها می بخشد و تو آشکارا عصبانی هستی.
دکتر کاملا بی خیال به سمتش برمی گردد و دست به سینه درون چشمانش زل می زند: «مریض شما، مشکل جسمی نداره. یه ضربه ی روحی شدید خورده و اینکه مثل یه بچه با یه مرد بالغ رفتار می کنین و مجبورش می کنین خلاف میلش تو بیمارستان بمونه، وضعیت روحیش رو بدتر می کنین و اوضاعش وخیم تر می شه.» از اینکه دکتر فهمیده است ضربه خورده ای و از اینکه مبادا آنقدر باهوش باشد که بفهمد چه ضربه ای خورده ای؛ ترس وجودت را فرا می گیرد و به خود می لرزی؛ اما در همان لحظه از اینکه درکت کرده است و به احساس و اختیارت، احترام گذاشته است؛ قلبت آرام می گیرد و حتی حس می کنی دکتر را دوست داری. آتش خشم درون نگاهت، فرو می نشیند. دکتر به سمتت برمی گردد؛ لحنش کاملا آرام و مطمئن به خود است: «اگه بخواین همین الان برگه ی ترخیصتون رو می نویسم و امضا می کنم. ولی چون کاملا واضحه که وضعیت جسمیتون خوب نیس و ضعف دارین پیشنهاد می کنم یه تقویتدهنده ی دیگه هم بگیرین و یه غذای مقوی بخورین تا مطمئن شیم معده تون بالاخره می تونه غذا رو نگه داره و هضم کنه. استراحت کنین تا نیروتون رو دوباره پس بگیرین و بعد برین خونه. ... هرکار شما بگین من همونکار رو می کنم.» نگاهت را از دکتر می گیری و به مدیر برنامه هایت می دوزی که با نگرانی، دست هایش را درهم قفل کرده است و چشم به دهان تو دوخته است. از دستش به شدت عصبانی هستی اما خوب می دانی هرچه کرده است را تنها از روی علاقه به تو انجام داده است. تقریبا مطمئنی که زندانی کردنت، حتی از روی انجام وظیفه نبوده و تنها حس برادرانه اش او را به این کار وادار کرده است. آهی می کشی تا سختی گفتن اینکار و وادار کردن خودت به انجامش را برای خودت راحت تر کنی: «می مونم!»
- تصمیم عاقلانه ایه.
حداقل دکتر فکر نمی کند که دیوانه شده ای؛ شاید هم دکتر با تمام هوش و ذکاوتش، هنوز به درستی نمی داند که تو در چه شرایطی قرار داری. مدیر برنامه هایت به دنبال دکتر از در بیرون می رود تا آمپول های تقویتی و غذای مقوی را برایت بگیرد؛ بادیگاردها نیز که فهمیده اند باید به حریم خصوصیت احترام بگذارند و مانند یک مرد عاقل و بالغ با تو رفتار کنند از اتاق خارج می شوند و تو با این اتاق بزرگ و سفید، و افکاری هولناک، تنها می شوی.
پایان فصل سوم
آدرس کانال تلگرام داستان: https://t.me/tebmahanissoul
مجموعه رمانهای «دنیای من»
اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)
از سری مجموعه رمانهای
«سر و سر داشتن با تو»
قسمت اول:
غروب عشق تو در سرزمین قلب من
فصل دوم:
واقعیت ویرانگر زندگی سلبریتی کره جنوبی
ساندویچت را درون ماشین و در حال رانندگی به دندان می کشی؛ می اندیشی: «دیگه تا عمر دارم ساندویچ سوسیس، فقط یه ساندویچ سوسیس نیس! یه جورایی ساندویچ سوسیس یعنی اولین شبی که من با جییا بودم!» و حس خوشایندی که این فکر به تو می بخشد لبخند را بر لبت می نشاند. ماشین را که در پارکینگ شرکت پارک می کنی؛ چابک و سرحال از ماشین بیرون می پری و به سمت درون شرکت شروع به دویدن می کنی. دلت برای جییایت تنگ شده است. بله! پس از شبی که با هم گذرانده اید او دیگر از آن توست. دلت می خواهد همینکه او را دیدی کمی گله کنی که چرا دوباره بیهوشت کرده است و تو را جلوی خانه ات رها کرده است. شما دوتا می توانستید امروز را با هم به شرکت بیایید و رسما به همه اعلام کنید که دل بسته ی یکدیگرید و به یکدیگر تعلق دارید.
قدم به درون شرکت که می گذاری با بی قراری به دنبال جییا می گردی. اولین کسی که ملاقات می کنی یونوو است که در حال چک کردن گوشی اش است؛ خودت هم نمی دانی چطور اولین سخنانی که به او می زنی این جملات است: «جییا رو ندیدی؟!» یونوو سرش را بلند می کند و با بی خیالی می گوید: «چرا! تو اتاق پرو خودشه. چکارش داری؟!» واقعا چکارش داری؟! خودت هم نمی دانی فقط می دانی که دلت برایش تنگ شده است و درجه ی عشق سنجت به انتهای میزان خود رسیده است و هرگز نمی توانی کسی را بیش از این دوست داشته باشی؛ با اینحال سوال یونوو را نادیده می گیری و به جوابی کوتاه اکتفا میکنی: «مرسی.» و به سمت اتاق پرو جییا قدم تند می کنی. صدای یونوو را از پشت سرت می شنوی: «جونوو! جییا دیشب خونه نرفته ها!» لبخند می زنی و با لذت می اندیشی: «خودم می دونم!» و لحظه ای مکث می کنی: «یونوو از کجا می دونه!؟» ناگهان همانجا ترمز می کنی و به سمت یونوو برمی گردی؛ یونوو ادامه ی حرفش را می گیرد: «دیشب بعد از اینکه تو رفتی یانگسون حالش بد شد؛ جییا بردتش بیمارستان و تمام دیشب رو کنارش بیدار موند. الان به شدت خسته و بی حوصلهس. گفتم حواست باشه که سر به سرش نذاری.» انگار سطلی از آب یخ بر سرت می ریزند، می اندیشی: «من اگه دیشب با جییا نبودم پس با کی بودم!؟» با ناباوری خاطرات شب گذشته را مرور می کنی، افکارت درون مغزت چون موجهایی سهمگین بر دیواره ی مغزت می کوبند: «محاله! مطمئنم صدای جییا بود! امکان نداره کس دیگه ای صدایی به این قشنگی داشته باشه. صدای جییا خیلی خاص و نادره! ... خودش بود!» حس می کنی از شدت ناباوری دلت می خواهد گریه کنی. باید مطمئن شوی. می چرخی و تقریبا با حالت دو به سمت اتاق جییا می روی. باید از خودش بپرسی که دیشب را کجا بوده و مطمئن شوی.
برای لحظه ای پشت در اتاق پرو جییا می ایستی و نفسی عمیق می کشی. نیاز داری که احساسات و اعصابت را آرام کنی و کنترل آنها را به دست گیری. اگر یونوو به تو اخطار نداده بود؛ بیدرنگ در اتاق را باز می کردی و به درون اتاق می پریدی و جییا را در آغوش می گرفتی و او را غرق بوسه می کردی؛ اما انگار یونوو بی آنکه بداند تو را از مرتکب شدن اشتباهی وحشتناک نجات داده است. به آرامی دو تقه بر در می زنی و صدای جییا را می شنوی: «بفرمایید تو!» لرزشی خفیف از شنیدن صدایش بر تنت می نشیند؛ این فکر چون صاعقه ای دردناک بر ذهنت فرود می آید: «امکان نداره! این همون صداییه که تمام دیشب من رو عزیزم و عشقم صدا می کرد!» با احتیاط در اتاق پرو جییا را باز می کنی و به درون اتاقش سرک می کشی؛ بر روی صندلیش نشسته است و سرش را به پشتی آن تکیه داده است. کمی گوشهی چشم چپش را باز می کند و تو را می بیند که فقط سرت وارد اتاق او شده است. در حالیکه دوباره چشمش را می بندد به آرامی میگوید: «فقط ربع ساعت. بذارین فقط ربع ساعت استراحت کنم بعدش میام.» به او چشم می دوزی که هنوز لباس دیروزش تنش است. هوای اتاق کمی بوی بیمارستان به خود گرفته است و با عطر شیرین و ملایم همیشگی جییا مخلوط شده است و حدس می زنی این بو از لباس های او برمی خیزد؛ عطر، همان است که دیشب از تن دخترکی که در آغوش تو بود برمی خواست؛ اما بوی بیمارستان، جریان خونت را سرد و منجمد می کند. تقاضای او را برای استراحت کردن نادیده می گیری؛ به شدت نیاز داری که مطمئن شوی: «جییا! تو دیشب کجا بودی!؟» او که تو را می شناسد و می داند از آن دسته آدم ها نیستی که خیلی به حرف و خواسته ی او اهمیت بدهی، چشمانش را باز می کند و صاف می نشیند: «یانگسون دیشب از شدت خستگی فشارش افتاد و از حال رفت. بردمش بیمارستان. دیروز روز خیلی سختی برای همه مون بود. امیدوارم امروز خودم به حال و روز یانگسون گرفتار نشم.» حس می کنی خیلی سریع همه ی اینها را به تو گفته است تا شاید بروی و او را به حال خودش بگذاری و او بتواند کمی استراحت کند؛ اما تو دلت می خواهد همانجا بنشینی و زار زار به حال خودت گریه کنی. دنیا برای تو به آخر رسیده است! خودت هم نمی دانی چه بلایی بر سرت آمده است و تا چه اندازه نابود شده ای. تنها در این حد می دانی که شب گذشته به طرز فجیعی از تو سوءاستفاده ی جنسی شده است و ... آه! صدای آن دخترک که خودش را جای جییا جا زده بود از تو پرسیده بود که آیا دلت می خواهد که همه چیز ضبط شود؟!
سرت به دوران افتاده است. آنقدر فکر و خیالهای وحشتناک هم زمان به مغزت یورش آورده اند که حالت تهوع پیدا کرده ای. سعی می کنی خودت را به کنار یونوو برسانی تا از او کمک بگیری اما همانجا در انتهای راهرویی که به اتاق پرو جییا ختم می شود دنیا جلوی چشمانت تیره و تار میشود و دیگر هیچ چیز را متوجه نمی شوی.
هنوز چشم هایت را باز نکرده ای که صدای مدیر برنامه هایت را می شنوی که در حال صحبت کردن با کسی است: «هنوز بیدار نشده. ... نه چیزیش نیس؛ دکتر گفت از شدت خستگیه. سرمش تموم بشه با هم برمی گردیم استودیو. ... بله. ایرادی نداره. جونوو به هرحال به شوی سلام صبح بخیر نمی رسه. فکر نکنم مشکلی داشته باشه که یونوو به جای ایشون، برنامه رو با جییا اجرا کنه. ... باشه بیدار شه بهش می گم ولی می خواین به مردم چی بگین که امروز جونوو توی برنامه نیس؟ ... آمم! باشه. آره به نظر من هم حقیقت رو بگیم از هرچیزی بهتره، فقط از یه ساعت دیگه که برنامه می ره روی آنتن و مردم می فهمن بیمارستانه؛ احتمالا دمار از روزگارم درمی آد که باید گزارش لحظه به لحظه ی حالش رو به مردم بدم. خواهش می کنم حواستون باشه کسی نفهمه کدوم بیمارستانه که من بتونم بی سر و صدا از بیمارستان بیارمش بیرون و بیارمش شرکت. ... نه؛ بادیگارداش همینجان. ولی نیاز به سر و صدای الکی و زیادی نداریم مخصوصا که حالش خوب نیست و نمی خوام دوباره از حال بره، اونم جلوی دوربین گوشیای مردم! ... ممنونم از توجهتون. خداحافظ.» اشک از گوشه های دو طرف چشمانت سرازیر می شود و راه بالشتت را در پیش می گیرد. فقط خدا می داند چه زمانی فیلم های دیشبت پخش خواهد شد و نه تنها دوره ی حرفه ای کاریت، که تمام زندگیت به پایان خواهد رسید. فکر نمی کنی که دیگر بتوانی در این کشور زندگی کنی، ... احتمالا دیگر کلا نمی توانی زندگی کنی؛ ناامید و تلخ می اندیشی: «ای کاش همین الان بمیرم!» قرار نیست همیشه آرزوها به حقیقت بپیوندند؛ خودت به خوبی این را می دانی. برای رسیدن به خواسته هایت در زندگی باید به سختی تلاش کنی؛ و این یعنی حتی برای مردن هم باید تلاش کنی و تنها آرزو کردن، کافی نیست.
لحن صدای مدیر برنامه هایت اینبار ملامت کننده است: «هرکی ندونه فکر می کنه تازه کاری! واسه یه از حال رفتن و از دست دادن یه برنامه اینجوری گریه می کنی؟!» چشمانت را باز می کنی و نگاهت را به نگاه نگرانش می دوزی؛ جوابی برای دادن نداری و فقط آه می کشی. مدیر برنامه هایت ادامه می دهد: «تقصیر ماس که بیش از حد از شما بچه ها کار می کشیم. اون از یانگسون، اینم از تو. باید حواسم باشه یه برنامه غذایی تقویتی برات بگیرم ...» و لحنش شوخ می شود: «نمی خوام از دست بری و من بیکار بشم!» و با محبت به رویت لبخند می زند. تصور آینده ی مدیر برنامه هایت که به شدت او را دوست داری تنت را می لرزاند: تو با حماقتی هوس آلود، در طی یک شب، موفق شده ای با بردن آبروی خودت، آبروی مدیر برنامه هایت را نیز ببری و به وجهه ی شغلی او ضربه وارد کنی و احتمالا نه تنها دیگر نمی تواند نزد تو، که کلا نزد هیچ سلبریتی دیگری نیز نمی تواند به راحتی کار پیدا کند. و به یاد دختر کوچولوی ناز و شیرینش می افتی که تو را عمو صدا می کند و با آن پاهای کوچکش به سمت تو می دود و خودش را با مهری خالصانه و شیرین و کودکانه در آغوش تو می اندازد. تو آینده ی این بچه ی چهار ساله را نیز سر یک هوس یک شبه بر باد داده ای. دوباره اشک از گوشه ی چشمانت جاری می شود و اینبار نمی توانی تحمل کنی و با بیچارگی تمام، شروع به هق هق می کنی. مدیر برنامه هایت با نگرانی به سمتت می آید و دستت را در دست می گیرد: «جونوو! چی شده؟!» رویت نمی شود به او بگویی چه کرده ای و چه بلایی بر سر هردویتان آورده ای.
ناگهان از پشت پرده ی ضخیم اشک، متوجه چیزی عجیب می شوی: دودی به رنگ نارنجی روشن، از وسط سینه ی مدیر برنامه هایت در حال خارج شدن است و پس از آن، دود همانطور شناور، به سمت پنجره اتاق که در سمت راست تو قرار دارد پرواز می کند و از پنجره بیرون می رود. از شدت ترس و ناباوری دیگر گریه نمی کنی و به مدیر برنامه هایت خیره شده ای؛ به نظر می آید حالش خوب است و او چیزی ندیده است. و ناگهان دودی آبی سرد یخی را می بینی که از وسط سینه ی خودت به هوا برمی خیزد و باز هم مسیر پنجره را در پیش می گیرد. مدیر برنامه هایت دستت را محکم تر در دستش می فشارد. او از قطع شدن ناگهانی گریه ات و جنون و ترسی که در چشمانت موج می زند و حرکت عجیب و بیدلیل چشمانت که دودها را دنبال می کند نگرانی اش برای وخامت حال تو افزایش یافته است: «جونوو! حرف بزن. چته؟» و دوباره دودی نارنجی روشن را می بینی که از سینهی او بیرون می آید و به سمت پنجره پرواز می کند. به احتمال زیاد دیوانه شده ای؛ می اندیشی: «آدمای دیوانه هم وقتی خبر آبروریزیشون رو می شنون احساس ناراحتی و شرم می کنن یا از هفت دولت آزادن؟!» و دوباره اشک هایت جاری می شوند.
پایان فصل دوم
کانال تلگرام: https://t.me/tebmahanissoul