TEBMahani

TEBMahani

رمان «سر و سر داشتن با تو» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)
TEBMahani

TEBMahani

رمان «سر و سر داشتن با تو» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)

فصل چهارم: بکهیون، پناهگاه جونوو است

مجموعه رمانهای «دنیای من»

اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)

از سری مجموعه رمانهای

«سر و سر داشتن با تو»

قسمت اول:

غروب عشق تو در سرزمین قلب من

فصل چهارم:

بکهیون، پناهگاه جونوو است



برای اینکه از شر افکارت فرار کنی؛ تصمیم میگیری به آدم ها پناه ببری. مردم و حرف هایشان می توانند حواست را از این جریانات پرت کنند و برای لحظاتی نفسی راحت از شر افکار خودت بکشی. میدانی که مدیر برنامه هایت آنقدر درگیر تو بوده است که فرصت نکرده است شبکه های اجتماعی را چک کند و وضعیت تو را به مردم گزارش دهد؛ بنابراین تصمیم می گیری که خودت این کار را انجام دهی. از دیدن کامنت ها اولین حسی که به وجودت نفوذ می کند، وحشت است.

- دارن یه چیزی رو ازمون پنهان می کنن وگرنه چرا نباید تا الان یه خبر از جونوو بهمون بدن؟

- امیدوارم واقعا حالش خوب باشه؛ هیچکس هیچ خبری ازش داره؟

- من امروز حتی ورزش صبحگاهیم رو با برنامه ی «سلام صبح بخیر» انجام ندادم. جونوو که نباشه اصلا این ورزش حال نمی ده!

- من که اینقد نگرانشم که نمی تونم حتی به ورزش کردن فکر کنم!

- شما رو نمی دونم؛ ولی من می خوام برم دنبالش بگردم. حتی اگه قرار باشه تمام بیمارستانای شهر رو بگردم، اینکار رو می کنم تا مطمئن شم حالش خوبه.

- فکر خوبیه؛ منم همین کار رو می کنم.

و بعد تعداد کسانی که اعلام کرده بودند که قصد دارند بیمارستان ها را بگردند به بالای ده نفر رسیده بود؛ حداقل این تعدادی بود که در کامنت های پشت سر هم بعدی، اعلام کرده بودند که بلافاصله به اینکار اقدام خواهند کرد. مطمئنی که افرادی هستند که اعلام نمی کنند و فقط اقدام می کنند. فقط خدا می داند که چند نفر در شهر در حال چک کردن بیمارستانها و جستجو به دنبال تو هستند؛ و جالب اینجا است که مردم به طریقی خودجوش، ستاد بحران تشکیل داده اند و زیر آخرین پست تو، که این مکالمات را نوشته اند؛ به طور مرتب به یکدیگر اطلاع می دهند که کدام بیمارستان را گشته اند و تو در آن نبوده ای. تو حتی نام بعضی از بیمارستان هایی که نوشته اند را تا کنون نشنیده ای و فکر نمی کردی که شهر تا این حد بیمارستان داشته باشد. اما الان وقت فکر کردن به این مسائل نیست. باید قبل از آنکه مردم تو را در بیمارستان بیابند، از آنجا خارج شوی. ابتدا تصمیم می گیری که لایو بگیری و مردم را از سلامتت مطمئن سازی و قائله را ختم به خیر کنی اما فکری چون نور، عاقبت اینکار را در ذهنت روشن می کند: «ممکنه یه نفر از روی طرح لباس بیمارستان، تشخیص بده من کجام و توی پیج بگه. اون وقته که همه با هم می ریزن اینجا!» تنها راه حل، فرار است. درست است که گفته ای می مانی اما مطمئنی که مدیر برنامه هایت درک می کند که درست نیست آرامش و نظم بیمارستان به خاطر حضور تو به هم بریزد و به علاوه مردم به تو یورش بیاورند و تازه حتی اگر فقط با وجود دو بادیگارد بتوانی از چنگشان فرار کنی، تضمینی نیست که تا خانه تعقیبت نکنند و راه خانه را یاد نگیرند و خدا می داند بعد از آن چه ماجراهایی را در پیش خواهی داشت. پس به سمت کمد لباست می روی تا لباس های خودت را بپوشی و برای فرار آماده شوی اما با دیدن لباس هایت درون کمد، عرق سردی بر تنت می نشیند.

هنوز هم برق تحسینی که در نگاه جییا می درخشید زمانیکه برای اولین بار این لباس ها را پوشیدی و به شرکت رفتی را به وضوح، به خاطر می آوری. جییای مغروری که به هیچ چیز واکنش نشان نمی دهد؛ آنروز یک دور کامل با نگاهش از سر تا پایت و دوباره از پا تا سرت را تحسین کرد و با حیرت یکی از ابروانش را بالا برد و حتی به آرامی زمزمه کرد: «واو! عجب بهت می آن!» و همین یک جمله، کل هفته ات را شاد و درخشان کرد. از آنروز این لباس ها تبدیل به گنجینه ای شدند که تو برای مناسبت های خاص آنها را نگاه می داشتی؛ آن هم مناسبت هایی که جییا حتما در آنها حضور داشت. امروز صبح که دکمه های براق نقره ای پیراهنت را می بستی که پارچه ی سفید براقش حاوی رگه هایی به رنگ آبی و سبز باریک است که به زیبائی در هم می پیچیدند و سفیدی پوستت را دو چندان لطیف و زیبا جلوه می دهند؛ به تنها چیزی که می اندیشیدی این بود که جییا این لباسها را دوست دارد و تو دلت می خواهد به ساختن خاطرات زیبا و شیرین با او، بعد از دیشب ادامه دهی. ساعت نقره ات بر روی مچ دستت با دکمه های سر دست گران قیمت نقره ات همخوانی عجیبی داشت و ... به انگشت حلقه ات در دست چپت نگاه کردی که باید به زودی حلقه ای زیبا را به آن می افزودی تا تیپ دل جییا ربایت را تکمیل کند. به کت و شلوار سفید و براق درون کمد خیره می شوی و احساس می کنی دیگر حتی برای لحظه ای نمی توانی این لباسها را تحمل کنی. با خشونت آنها و پیراهن را از روی چوب لباسی با چنگ زدنی خشن، پائین می کشی و لباس هایی را که حتی هیچگاه درون ماشین لباسشویی نمی انداختی تا مبادا خراب شوند و همواره به خشک شویی می دادی؛ با تمام قدرتی که در بدنت است به کف زمین اتاق بیمارستانت پرت می کنی. تقریبا همان جایی که دقایقی قبل تمام محتویات معده ات را بالا آورده بودی. دیگر به خودت زحمت نمی دهی تا نگاهی به کفش های کالج چرم سفید رنگت بیندازی و در کمد را چنان به هم می کوبی که از شدت ضربه، درش دوباره کاملا باز می شود. قدم بر روی لباس هایت که تا امروز صبح برایت حکم گنج را داشتند می گذاری و به کنار تختت می روی و گوشیت را با عصبانیت از روی میز کنار تخت قاپ می زنی و شماره ی مدیر برنامه هایت را می گیری؛ تماس که وصل می شود حتی به او فرصت حرف زدن نمی دهی: «مردم دارن بیمارستان به بیمارستان به دنبالم می گردن. من همین الان باید از بیمارستان برم؛ و یه دست لباس لازم دارم؛ لباسای خودم رو دیگه نمی خوام: باید بندازیشون توی سطل آشغال!» مدیر برنامه هایت که انگار تازه به خاطر آورده است که باید گزارش سلامتی تو را به مردم می داده است؛ با نگرانی می پرسد: «شبکه های اجتماعیت رو چک کردی؟!» اعصاب بحث کردن نداری؛ می غری: «یه دست لباس برای من بیار.» و اصلا به این نمی اندیشی که مدیر برنامه هایت از کجا باید یک دست لباس مناسب تو، وسط بیمارستان جفت و جور کند. با خشم، نگاه دیگری به لباس های پهن شده بر روی کف زمین می اندازی و احساس می کنی که دلت می خواهد بار دیگر آنها را لگد کنی؛ اما کسی در پس سرت به تو یادآوری می کند که زمانی این لباسها را معشوقت می ستوده است؛ معشوقی که هنوز هیچ تغییری نکرده است و کوچکترین نقشی در وضعیتی که خود تو برای خودت ایجاد کرده ای نداشته است. نمی دانی کدام قسمت این قضیه دردناک تر است اما هرچه هست دردی شدید، قلبت را فشار می دهد و اینبار دودی سیاه از سینه ات بیرون می زند و به سمت در اتاق جاری می شود. با ناراحتی به دود نگاه می کنی که به سرعت از در خارج می شود. نمی توانی به دنبالش بروی: اگر کسی تو را در بیمارستان ببیند و بشناسد و درون شبکه های اجتماعیت بنویسد که تو کجا هستی؛ اوضاع وخیم خواهد شد. بر روی تخت می نشینی و با غم به شاخه های بالایی درختان که از پنجره ی اتاقت قابل رویت هستند خیره می شوی و آرزو می کنی که کاش می توانستی همه چیز را به عقب برگردانی و اتفاقات دیشب را کاملا از کارنامه ی زندگیت پاک کنی. به راستی اگر دیشب، تسلیم اغواگری های آن زن نفرت انگیز نشده بودی، چه اتفاقی برایت می افتاد؟! به راحتی رهایت می کرد و اجازه می داد بروی یا در هر صورت هر کار که دلش می خواست می کرد و یا آسیبی به تو می رساند؟! آیا واقعا از تمام اتفاقات دیشب فیلمبرداری کرده بود؟! تصویر خودش هم در فیلمها واضح بود؟! قصد داشت با فیلمها چه کند؟! آیا فقط به باج گرفتن از تو اکتفا می کرد یا قصدش پخش کردن فیلمها و نابودی تو بود؟! از ته دل آه می کشی: «خدایا! من چرا نمی میرم؟!» و اشک دوباره از چشمانت جاری می شود.

مدیر برنامه هایت سراسیمه وارد اتاق می شود و دکتر را نیز دوباره با خودش آورده است؛ درحالیکه به سمت لباس هایت که بر روی زمین افتاده اند می رود و آنها را از روی زمین برمی دارد شرمندگی آشکار، در لحنش را متوجه می شوی: «تقصیر منه. متاسفم جونوو! یادم رفت خبر خوب شدنت رو به مردم بدم. اگه بهشون خبر داده بودم الان دنبالت نمی گشتن!» مطمئن نیستی استدلالش درست باشد؛ می دانی که شبکه های اجتماعی را چک کرده است و از پیام های مردم به این نتیجه رسیده است. در هر حال تقصیر او نیست؛ او تمام مدت، درگیر اتفاقاتی بوده است که تو می آفریدی و فرصتی برای اینکار نداشته است؛ از سر تنبلی که کارش را فراموش نکرده است؛ سعی می کنی این مسئله را با لحن دلگرم کننده ات به او بفهمانی: «مردم، قابل پیش بینی نیستن. یه عده همیشه دلشون می خواد شلوغ کنن و از هیچی داستان بسازن. کی بهتر از یه سلبریتی برای جلب توجه کردن. من رو سوژه می کنن تا خودشون دیده بشن. اتفاقا الان که می دونیم دارن دنبالمون می گردن؛ حداقل هوشیار شدیم و می تونیم فرار کنیم!» و با حسرت می اندیشی: «کاش دیشب یکی من رو هوشیار کرده بود که عاقبت کارام این نمی شد!» و اینبار دو دود سفید و سبز مایل به زرد تقریبا همزمان از سینه ات خارج می شوند و دود سفید از کنار دکتر از در خارج می شود و دود سبز مایل به زرد از پنجره به سمت آسمان به پرواز درمی آید. این اتفاق جدیدی است ولی تو چون نوزادی که به اتفاقات جدید اطرافش با کنجکاوی نگاه می کند و کم کم به آنها عادت می کند اکنون تنها با کنجکاوی ساده ای به این اتفاقات نگاه می کنی؛ گویی به نحوی تسلیم شده ای. دکتر برگه ای را امضا می کند و درحالیکه با چشم های سبز کمرنگش با تحسین به تو نگاه می کند؛ لبخند بر لب می آورد: «خب؛ من فقط اومدم از زبون خودت بشنوم که می خوای چکار کنی. این برگهی ترخیصت. همین الان می تونی از بیمارستان بری. ... البته هزینه ها رو هم بپردازین ممنون می شیم.» و چشمکی به تو می زند و برگه ی ترخیص را به دست مدیر برنامه هایت می دهد و از اتاق خارج می شود. غم به دلت می نشیند؛ می اندیشی: «نظر دکتر درباره ی من عوض شد و فکر کرد انسانیت تو وجودم جاریه چون سعی کردم بار عذاب وجدان رو از دوش بکهیون بردارم. نمی دونم اگه فیلمای دیشبم رو ببینه چه جوری درباره م فکر می کنه؟! ... واقعا که دنیای عجیبیه: مردم لحظه به لحظه نظرشون رو درباره ی همه چیز تغییر می دن!»

مدیر برنامه هایت که در حال تکاندن خاک از لباس هایت است به سمتت می آید؛ هنوز هم صدایش شرمندگی را با خودش یدک می کشد: «در هر حال وظیفه ی منه که اوضاع رو کنترل کنم. معذرت می خوام جونوو! سعی می کنم دیگه تکرار نشه!» دلت می خواهد موضوع صحبت را عوض کنی و هرچه زودتر نیز از این بیمارستان فرار کنی: «برام لباس آوردی؟!» لباس هایت را در دستش زیر و رو می کند و همه جایشان را بازرسی می کند: «اینا که صبح خوب بودن! مشکلشون چیه؟! چرا رو زمین افتادن؟!»

- نمی خوامشون دیگه. بسوزونتشون، بندازتشون تو سطل آشغال ... هرکار می خوای بکن. فقط یه دست لباس برام جور کن تا از اینجا بریم.» و دوباره نگاهت به لباس های گرانقیمت و شیکت می افتد که او در دست گرفته و اکنون با حیرت به تو خیره شده است: «با ... جییا دعوات شده؟!» شگفتزده نگاهش می کنی؛ چگونه به این نتیجه رسیده است؟! و بعد به خاطر می آوری که او کسی است که بارها این لباسها را به خشکشویی برده است. به خوبی اولین دفعه را که می خواست لباسها را به خشکشویی ببرد به خاطر می آوری: بالای چوبرختی را در دستش گرفته بود و با کنجکاوی نگاهی به لباسها می کرد و بعد نگاهش به چهره ی تو باز می گشت که با حرارت و اشتیاق و شعف در حال دادن آخرین دستورات و سفارشات درباره ی لباسها بودی: «بکهیون! همین جوری با چوب رختی، از دستگیره ی بالای پنجره ی ماشینت آویزونشون کن. چروک نشن ها! خیلی مراقبشون باش. به خشکشویی هم سفارش کن حسابی مراقبشون باشه.» بالاخره بکهیون نگاه کنجکاوش را بر روی تو ثابت کرد: «چی این لباسا اینقد خاصه که اینقد باید مراقبشون باشیم؟!» لبخندی از سر لذت زدی: «جییا از اینا خوشش می آد و ازم تعریف کرد!» معما برایش حل شده بود؛ چشم هایش شوخ طبعانه می خندیدند: «اووه! پس خیلی گران بهان! ... تو چرا از این دختر خواستگاری نمی کنی؟! می خوای خودم برات برم خواستگاری؟!» یادآوری این حقیقت کمی حالت را گرفته بود: «رو نمی ده لعنتی!»

- من نمی فهمم جییا دنبال چه جور مردی می گرده!؟ مگه بهتر از تو هم می تونه پیدا کنه؟! ... یه کشور دارن واسه تو می میرن اونوقت این دختر رو نمی ده! عجیبه واقعا!

با قدردانی به چهره ی مهربان و وفادارش نگاه کردی که از تو رو برمی گرداند تا لباسها را به خشک شویی ببرد. او تنها کسی بود که به خوبی می دانست که این لباسها، یکی از نقاط اتصال تو به عشق جییا هستند و اکنون که تو اینچنین شدید نسبت به لباسها واکنش نشان می دهی؛ به راحتی فهمیده است که بین تو و جییا اتفاق ناگواری افتاده است؛ زمانیکه می بیند جوابش را نمی دهی؛ سوالش را به گونه ای دیگر تکرار می کند: «ضربه ی روحی ای که دکتر می گه همینه؟! ... ببینم جییا بهت جواب رد داده؟! خواستگاری کردی بالاخره ازش؟! ... صبر کن ببینم صبح که تلویزیون رو خاموش کردی به خاطر یونوو نبود؛ نمی خواستی جییا رو ببینی!» چه سریع در حال حل کردن معماها یکی پس از دیگری است. ای کاش می توانست معمای اصلی را حل کند: شب گذشته چه کسی از تو سوءاستفاده ی جنسی کرده است و آیا فیلمی هم از ماجرا گرفته است یا نه؟! با اینکه می دانی می توانی روی بکهیون حساب کنی و می دانی هرچه به او بگویی او کاملا رازدار و وفادار به تو باقی می ماند اما این ماجرا آنقدر خجالتآور است که دلت نمی خواهد درباره ی آن حتی با بکهیون حرف بزنی؛ بنابراین سعی می کنی جهت گفتگو را عوض کنی: «بکهیون! به جای این حرفا برو یه دست لباس برای من جور کن!» انگار با خودش حرف می زند؛ درحالیکه باز هم لباسهای درون دستش را زیر و رو می کند گویی هنوز به دنبال آن است که عیبی را در آنها بیابد آهسته غرغر می کند: «الان من لباس از کجا بیارم؟! ... نزدیکترین مغازه ی لباس فروشی تا اینجا دو تا خیابون پایین تره. حتی اگه بخوام برم همین جوری یه چیزی بردارم و بیام بیرون هم، حداقل نیم ساعتی طول می کشه. بدبختی اینجاس که تو هم هر چیزی نمی پوشی. باید بگردم تا یه چیز درست و حسابی برات پیدا کنم ...!» اجازه نمی دهی به غرغرهایش ادامه دهد: «هرچی غیر از این لباسایی که دستتن باشه، می پوشم. فقط از اینجا زودتر بریم. من الان اصلا اعصاب شلوغی رو ندارم!» نگاهش حیرت زده است: «می خوای لباسای من رو بپوشی؟!» باورت نمی شود که این آدم، همان نابغه ای است که همین چند دقیقه ی پیش در حال حل کردن تمام معماهای زندگی تو بوده است: «بعد تو چی می خوای بپوشی؟! لباسای من رو؟! ... اصلا لباسای من تن تو می رن؟!» بر حیرتت افزوده می شود زمانیکه می بینی بکهیون واقعا در حال نگاه کردن به قد و هیکل تو و بعد نگاه کردن به خودش و مقایسه کردن خودتان با هم است: بکهیون حداقل بیست سانتی متری از تو کوتاه تر است و در عین حال آشکارا از تو بسیار چاق تر است. مطمئنی اگر لباس های او را بپوشی تبدیل به دلقکی می شوی که پاچه های شلوارش حدودا بیست سانتی متری برایش کوتاهند و کمر شلوارت را باید درون دستانت چین بدهی و محکم بگیری تا از پایت نیفتد. تصور لباس های خودت بر تن بکهیون، لبخند را به لبت می آورد و کمی حالت را بهتر می کند؛ فقط تصور اینکه دو طرف لباست بر تن او اصلا به هم نمی رسد و شلوارت از پایش بالا نمی رود و در انتها با قیافه ای خنده دار، نیمه لخت باقی می ماند؛ موجب می شود لبخندت به قهقهه ای تبدیل شود. میان قهقهه ات می گویی: «وای بکهیون چقد تو خنگی!» و بلندتر می خندی. بکهیون توهینی در کلام تو نمی یابد و از اینکه توانسته بالاخره امروز کمی حال تو را بهتر کند و خنده را بر لب هایت بنشاند به نظر شاد و خرسند می رسد: «از گفتن این حرفت پشیمون می شی! ... من خیلیم باهوشم!» همچنان در حال خندیدنی: «آره جون خودت! مگه اینکه خودت بگی!» مدیر برنامه هایت راضی از بهتر شدن حال تو، ابتدا لباس های در روزگاری نه چندان دور، گران بها و مقدس تو را به درون کمد پرتاب می کند و در کمد را می بندد و بعد از در اتاق خارج می شود. سعی می کنی به لباسها فکر نکنی تا بتوانی تحملشان کنی.

هنوز چند ثانیه ای بیشتر از رفتن مدیر برنامه هایت نگذشته است که دوباره در را باز می کند و اینبار با یکی از بادیگاردهایت وارد می شود؛ نتیجه ی این کار آن دو این میشود که تو با این ظاهر آراسته از بیمارستان خارج می شوی: پیراهنی سفید را به تنت می پوشانند که آنقدر گشاد است که می توانی دوقلوی خودت را نیز در کنار خودت در آن جا بدهی و شلواری که واقعا بالای کمرش را در دستت چندین تا، چین داده ای و محکم گرفته ای تا از پایت نیفتد و دمپایی های بیمارستانت که مداوم پاچه های سیاه و گشاد شلوارت به زیر آنها می روند و علاوه بر خودت، بادیگاردهایت نیز مراقبت هستند که با مغز، کف زمین پهن نشوی. این وضعیت درس عبرتی میشود برایت تا دیگر نگویی حاضری هرچیزی غیر از لباسهای خودت را بر تن کنی و به دلیل کمبود وقت، بادیگارد غول پیکرت، یک دست لباس خودش را که همیشه به صورت زاپاس درون ماشینش نگاه می دارد را پیشنهاد می کند و مدیر برنامه هایت نیز این پیشنهاد را وسط هوا می قاپد! هرچند یک کلاه بیسبال مشکی به سر داری که کاملا موهایت را می پوشاند و عینک آفتابی بزرگت نیز نیمه ی باقی مانده ی صورتت را که ماسک مشکیت نتوانسته است بپوشاند را غیر قابل شناسایی می کند؛ اما می اندیشی با این قیافه ی فوق مضحکت، فقط جای طرفداران و مخالفانت خالی است که با گوشی هایشان عکس های بی نظیری از فرار تو از بیمارستان بگیرند و تا سالها سوژه ی خنده ی تمام محافل بشوی. با کمال صداقت به خودت اعتراف می کنی: «ترجیح می دم فیلم و عکسام اینجوری پخش بشه تا اینکه دیشب ازم فیلمی گرفته شده باشه!» دیگر آنقدر به این مسئله فکر کرده ای که تقریبا از یادآوریش احساس می کنی بیمار شده ای.

فصل دوم: واقعیت ویرانگر زندگی سلبریتی کره جنوبی


مجموعه رمانهای «دنیای من»

اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)

از سری مجموعه رمانهای

«سر و سر داشتن با تو»

قسمت اول:

غروب عشق تو در سرزمین قلب من

فصل دوم:

واقعیت ویرانگر زندگی سلبریتی کره جنوبی


ساندویچت را درون ماشین و در حال رانندگی به دندان می کشی؛ می اندیشی: «دیگه تا عمر دارم ساندویچ سوسیس، فقط یه ساندویچ سوسیس نیس! یه جورایی ساندویچ سوسیس یعنی اولین شبی که من با جییا بودم!» و حس خوشایندی که این فکر به تو می بخشد لبخند را بر لبت می نشاند. ماشین را که در پارکینگ شرکت پارک می کنی؛ چابک و سرحال از ماشین بیرون می پری و به سمت درون شرکت شروع به دویدن می کنی. دلت برای جییایت تنگ شده است. بله! پس از شبی که با هم گذرانده اید او دیگر از آن توست. دلت می خواهد همینکه او را دیدی کمی گله کنی که چرا دوباره بیهوشت کرده است و تو را جلوی خانه ات رها کرده است. شما دوتا می توانستید امروز را با هم به شرکت بیایید و رسما به همه اعلام کنید که دل بسته ی یکدیگرید و به یکدیگر تعلق دارید.

قدم به درون شرکت که می گذاری با بی قراری به دنبال جییا می گردی. اولین کسی که ملاقات می کنی یونوو است که در حال چک کردن گوشی اش است؛ خودت هم نمی دانی چطور اولین سخنانی که به او می زنی این جملات است: «جییا رو ندیدی؟!» یونوو سرش را بلند می کند و با بی خیالی می گوید: «چرا! تو اتاق پرو خودشه. چکارش داری؟!» واقعا چکارش داری؟! خودت هم نمی دانی فقط می دانی که دلت برایش تنگ شده است و درجه ی عشق سنجت به انتهای میزان خود رسیده است و هرگز نمی توانی کسی را بیش از این دوست داشته باشی؛ با اینحال سوال یونوو را نادیده می گیری و به جوابی کوتاه اکتفا میکنی: «مرسی.» و به سمت اتاق پرو جییا قدم تند می کنی. صدای یونوو را از پشت سرت می شنوی: «جونوو! جییا دیشب خونه نرفته ها!» لبخند می زنی و با لذت می اندیشی: «خودم می دونم!» و لحظه ای مکث می کنی: «یونوو از کجا می دونه!؟» ناگهان همانجا ترمز می کنی و به سمت یونوو برمی گردی؛ یونوو ادامه ی حرفش را می گیرد: «دیشب بعد از اینکه تو رفتی یانگسون حالش بد شد؛ جییا بردتش بیمارستان و تمام دیشب رو کنارش بیدار موند. الان به شدت خسته و بی حوصلهس. گفتم حواست باشه که سر به سرش نذاری.» انگار سطلی از آب یخ بر سرت می ریزند، می اندیشی: «من اگه دیشب با جییا نبودم پس با کی بودم!؟» با ناباوری خاطرات شب گذشته را مرور می کنی، افکارت درون مغزت چون موجهایی سهمگین بر دیواره ی مغزت می کوبند: «محاله! مطمئنم صدای جییا بود! امکان نداره کس دیگه ای صدایی به این قشنگی داشته باشه. صدای جییا خیلی خاص و نادره! ... خودش بود!» حس می کنی از شدت ناباوری دلت می خواهد گریه کنی. باید مطمئن شوی. می چرخی و تقریبا با حالت دو به سمت اتاق جییا می روی. باید از خودش بپرسی که دیشب را کجا بوده و مطمئن شوی.

برای لحظه ای پشت در اتاق پرو جییا می ایستی و نفسی عمیق می کشی. نیاز داری که احساسات و اعصابت را آرام کنی و کنترل آنها را به دست گیری. اگر یونوو به تو اخطار نداده بود؛ بیدرنگ در اتاق را باز می کردی و به درون اتاق می پریدی و جییا را در آغوش می گرفتی و او را غرق بوسه می کردی؛ اما انگار یونوو بی آنکه بداند تو را از مرتکب شدن اشتباهی وحشتناک نجات داده است. به آرامی دو تقه بر در می زنی و صدای جییا را می شنوی: «بفرمایید تو!» لرزشی خفیف از شنیدن صدایش بر تنت می نشیند؛ این فکر چون صاعقه ای دردناک بر ذهنت فرود می آید: «امکان نداره! این همون صداییه که تمام دیشب من رو عزیزم و عشقم صدا می کرد!» با احتیاط در اتاق پرو جییا را باز می کنی و به درون اتاقش سرک می کشی؛ بر روی صندلیش نشسته است و سرش را به پشتی آن تکیه داده است. کمی گوشهی چشم چپش را باز می کند و تو را می بیند که فقط سرت وارد اتاق او شده است. در حالیکه دوباره چشمش را می بندد به آرامی میگوید: «فقط ربع ساعت. بذارین فقط ربع ساعت استراحت کنم بعدش میام.» به او چشم می دوزی که هنوز لباس دیروزش تنش است. هوای اتاق کمی بوی بیمارستان به خود گرفته است و با عطر شیرین و ملایم همیشگی جییا مخلوط شده است و حدس می زنی این بو از لباس های او برمی خیزد؛ عطر، همان است که دیشب از تن دخترکی که در آغوش تو بود برمی خواست؛ اما بوی بیمارستان، جریان خونت را سرد و منجمد می کند. تقاضای او را برای استراحت کردن نادیده می گیری؛ به شدت نیاز داری که مطمئن شوی: «جییا! تو دیشب کجا بودی!؟» او که تو را می شناسد و می داند از آن دسته آدم ها نیستی که خیلی به حرف و خواسته ی او اهمیت بدهی، چشمانش را باز می کند و صاف می نشیند: «یانگسون دیشب از شدت خستگی فشارش افتاد و از حال رفت. بردمش بیمارستان. دیروز روز خیلی سختی برای همه مون بود. امیدوارم امروز خودم به حال و روز یانگسون گرفتار نشم.» حس می کنی خیلی سریع همه ی اینها را به تو گفته است تا شاید بروی و او را به حال خودش بگذاری و او بتواند کمی استراحت کند؛ اما تو دلت می خواهد همانجا بنشینی و زار زار به حال خودت گریه کنی. دنیا برای تو به آخر رسیده است! خودت هم نمی دانی چه بلایی بر سرت آمده است و تا چه اندازه نابود شده ای. تنها در این حد می دانی که شب گذشته به طرز فجیعی از تو سوءاستفاده ی جنسی شده است و ... آه! صدای آن دخترک که خودش را جای جییا جا زده بود از تو پرسیده بود که آیا دلت می خواهد که همه چیز ضبط شود؟!

سرت به دوران افتاده است. آنقدر فکر و خیالهای وحشتناک هم زمان به مغزت یورش آورده اند که حالت تهوع پیدا کرده ای. سعی می کنی خودت را به کنار یونوو برسانی تا از او کمک بگیری اما همانجا در انتهای راهرویی که به اتاق پرو جییا ختم می شود دنیا جلوی چشمانت تیره و تار میشود و دیگر هیچ چیز را متوجه نمی شوی.

هنوز چشم هایت را باز نکرده ای که صدای مدیر برنامه هایت را می شنوی که در حال صحبت کردن با کسی است: «هنوز بیدار نشده. ... نه چیزیش نیس؛ دکتر گفت از شدت خستگیه. سرمش تموم بشه با هم برمی گردیم استودیو. ... بله. ایرادی نداره. جونوو به هرحال به شوی سلام صبح بخیر نمی رسه. فکر نکنم مشکلی داشته باشه که یونوو به جای ایشون، برنامه رو با جییا اجرا کنه. ... باشه بیدار شه بهش می گم ولی می خواین به مردم چی بگین که امروز جونوو توی برنامه نیس؟ ... آمم! باشه. آره به نظر من هم حقیقت رو بگیم از هرچیزی بهتره، فقط از یه ساعت دیگه که برنامه می ره روی آنتن و مردم می فهمن بیمارستانه؛ احتمالا دمار از روزگارم درمی آد که باید گزارش لحظه به لحظه ی حالش رو به مردم بدم. خواهش می کنم حواستون باشه کسی نفهمه کدوم بیمارستانه که من بتونم بی سر و صدا از بیمارستان بیارمش بیرون و بیارمش شرکت. ... نه؛ بادیگارداش همینجان. ولی نیاز به سر و صدای الکی و زیادی نداریم مخصوصا که حالش خوب نیست و نمی خوام دوباره از حال بره، اونم جلوی دوربین گوشیای مردم! ... ممنونم از توجهتون. خداحافظ.» اشک از گوشه های دو طرف چشمانت سرازیر می شود و راه بالشتت را در پیش می گیرد. فقط خدا می داند چه زمانی فیلم های دیشبت پخش خواهد شد و نه تنها دوره ی حرفه ای کاریت، که تمام زندگیت به پایان خواهد رسید. فکر نمی کنی که دیگر بتوانی در این کشور زندگی کنی، ... احتمالا دیگر کلا نمی توانی زندگی کنی؛ ناامید و تلخ می اندیشی: «ای کاش همین الان بمیرم!» قرار نیست همیشه آرزوها به حقیقت بپیوندند؛ خودت به خوبی این را می دانی. برای رسیدن به خواسته هایت در زندگی باید به سختی تلاش کنی؛ و این یعنی حتی برای مردن هم باید تلاش کنی و تنها آرزو کردن، کافی نیست.

لحن صدای مدیر برنامه هایت اینبار ملامت کننده است: «هرکی ندونه فکر می کنه تازه کاری! واسه یه از حال رفتن و از دست دادن یه برنامه اینجوری گریه می کنی؟!» چشمانت را باز می کنی و نگاهت را به نگاه نگرانش می دوزی؛ جوابی برای دادن نداری و فقط آه می کشی. مدیر برنامه هایت ادامه می دهد: «تقصیر ماس که بیش از حد از شما بچه ها کار می کشیم. اون از یانگسون، اینم از تو. باید حواسم باشه یه برنامه غذایی تقویتی برات بگیرم ...» و لحنش شوخ می شود: «نمی خوام از دست بری و من بیکار بشم!» و با محبت به رویت لبخند می زند. تصور آینده ی مدیر برنامه هایت که به شدت او را دوست داری تنت را می لرزاند: تو با حماقتی هوس آلود، در طی یک شب، موفق شده ای با بردن آبروی خودت، آبروی مدیر برنامه هایت را نیز ببری و به وجهه ی شغلی او ضربه وارد کنی و احتمالا نه تنها دیگر نمی تواند نزد تو، که کلا نزد هیچ سلبریتی دیگری نیز نمی تواند به راحتی کار پیدا کند. و به یاد دختر کوچولوی ناز و شیرینش می افتی که تو را عمو صدا می کند و با آن پاهای کوچکش به سمت تو می دود و خودش را با مهری خالصانه و شیرین و کودکانه در آغوش تو می اندازد. تو آینده ی این بچه ی چهار ساله را نیز سر یک هوس یک شبه بر باد داده ای. دوباره اشک از گوشه ی چشمانت جاری می شود و اینبار نمی توانی تحمل کنی و با بیچارگی تمام، شروع به هق هق می کنی. مدیر برنامه هایت با نگرانی به سمتت می آید و دستت را در دست می گیرد: «جونوو! چی شده؟!» رویت نمی شود به او بگویی چه کرده ای و چه بلایی بر سر هردویتان آورده ای.

ناگهان از پشت پرده ی ضخیم اشک، متوجه چیزی عجیب می شوی: دودی به رنگ نارنجی روشن، از وسط سینه ی مدیر برنامه هایت در حال خارج شدن است و پس از آن، دود همانطور شناور، به سمت پنجره اتاق که در سمت راست تو قرار دارد پرواز می کند و از پنجره بیرون می رود. از شدت ترس و ناباوری دیگر گریه نمی کنی و به مدیر برنامه هایت خیره شده ای؛ به نظر می آید حالش خوب است و او چیزی ندیده است. و ناگهان دودی آبی سرد یخی را می بینی که از وسط سینه ی خودت به هوا برمی خیزد و باز هم مسیر پنجره را در پیش می گیرد. مدیر برنامه هایت دستت را محکم تر در دستش می فشارد. او از قطع شدن ناگهانی گریه ات و جنون و ترسی که در چشمانت موج می زند و حرکت عجیب و بیدلیل چشمانت که دودها را دنبال می کند نگرانی اش برای وخامت حال تو افزایش یافته است: «جونوو! حرف بزن. چته؟» و دوباره دودی نارنجی روشن را می بینی که از سینهی او بیرون می آید و به سمت پنجره پرواز می کند. به احتمال زیاد دیوانه شده ای؛ می اندیشی: «آدمای دیوانه هم وقتی خبر آبروریزیشون رو می شنون احساس ناراحتی و شرم می کنن یا از هفت دولت آزادن؟!» و دوباره اشک هایت جاری می شوند.


پایان فصل دوم


کانال تلگرام: https://t.me/tebmahanissoul

فصل اول: دزدیدن مشهورترین سلبریتی کره جنوبی


مجموعه رمانهای «دنیای من»

اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی(بیگانه)

از سری مجموعه رمانهای

«سر و سر داشتن با تو»

قسمت اول:

غروب عشق تو در سرزمین قلب من

فصل اول:

دزدیدن مشهورترین سلبریتی کره جنوبی


قدم به بیرون شرکت که می گذاری هوای خنک بهار صورتت را نوازش میکند و کمی به تن خسته ات جان می بخشد اما در طی روز از این بدن بیچاره ات آنقدر کار کشیده ای که حتی طراوت هوای بهار نیز نمی تواند معجزه ای شگفت انگیز از خود نشان بدهد. آنقدر آواز خوانده ای، بالا و پائین پریده ای، وزنه زده ای و رقصیده ای که دیگر نا در بدن نداری. در آستانه ی بیهوش شدن هستی. به سمت ماشینت می روی و آن را روشن می کنی. برای لحظه ای دستانت را بر بالای فرمان ماشین درون هم قفل می کنی و پیشانی ات را به فرمان می چسبانی. آنقدر خسته ای که دلت نمی خواهد حتی فکر کنی اما می دانی اگر غذا نخوری فردا توانش را نخواهی داشت که چون امروز جان بکنی. باید انتخاب کنی: «برم خونه و یه غذای سالم، درست کنم و بخورم یا برم رستوران و یه چیزی بخورم محض اینکه یه چیزی خورده باشم و بعد یه راست برم خونه و بخوابم؟» شیطان بر شانه ی چپت می نشیند و با مدد گرفتن از خستگیت وسوسه ات می کند و درون گوشت زمزمه می کند: «آخه جون داری الان بری خونه غذا درست کنی؟! ... پیش به سوی رستوران!» قانع می شوی: پیشنهاد شیطان با حال و روزت هم خوانی دارد. سرت را بلند می کنی تا به سمت رستوران حرکت کنی که ناگهان متوجه می شوی درون آینه ی ماشینت دو چشم براق قرمز و درخشان به تو زل زده اند و دیگر چیزی نمی فهمی.

هنگامی که بیدار می شوی؛ بر روی چهارپایه ای نشسته ای و به تیرک چوبی صاف و صیقلی ای که پشت سرت است تکیه داده ای. دستانت در بالای سرت به تیرک بسته شده اند و نمی توانی چشمهایت را باز کنی چراکه آنها را با چشم بند بسته اند. ترس تمام وجودت را دربرگرفته است. دستانت را با شدت تکان می دهی تا شاید بتوانی خودت را آزاد کنی و چشمهایت را باز کنی و راه فراری بیابی اما دستانت با طنابی ضخیم، محکم به حلقه ای فرو رفته در تیرک پشت سرت بسته شده اند و توان باز کردن آنها را نداری. صدایی لطیف و گوش نواز، همچون صدای فرشته ها، درون گوشت می پیچید: «بالاخره بیدار شدی شاهزاده؟! ... کم کم داشتم نگرانت می شدم!» این صدا را می شناسی. صدای همکارت است که به شدت عاشقش هستی و چندین بار سعی کرده ای او را برای شام، به رستوران دعوت کنی اما دخترک زیبا و دلفریب با آن صدای بهشتی اش قلبت را شکسته است و دعوتت را رد کرده است. ناگهان ترس، چهره ای جدید را به خود می گیرد: آن کسی که تو را دزدیده است دخترک را نیز دزدیده است؟! آرزو می کنی که کاش اینجا تنها می بودی و معشوقت اکنون به دور از هر خطری در خانه آسوده خوابیده باشد. با ترس به آرامی می پرسی: «جییا توئی؟! ... من چشمام بسته س؛ تو می تونی ببینی، نه؟ می تونی حرکت کنی؟ می تونی بیای دستای من رو باز کنی؟!» صدایی که عاشقش هستی در گوش جانت می نشیند: «چندتا سوال رو با هم می پرسی؟! ... الان من به کدومش جواب بدم؟!» مطمئن می شوی که در حال حرف زدن با جییا هستی؛ همان آرامش و حس شوخ طبعی همیشگی درون صدای لطیف و آرامش بخش جییا موج می زند. این مسئله کمی خیالت را آسوده می کند: به نظر نمی آید جییا احساس خطر کند. شاید این فقط یک شوخی بی مزه است که بچه های شرکت راه انداخته اند. از این بازی خوشت نیامده است اما بدت هم نمیآید کمی با جییا وقت بگذرانی و ببینی این دختر شوخ و مهربان اما مغرور، چه بازی ای را برایت در نظر گرفته است. حاضری تا انتهای این بازی بروی اگر این بازی کمی ... فقط کمی ... تو و جییا را به یکدیگر نزدیک کند و شاید در انتهای این بازی بالاخره موفق شوی او را برای شام بیرون ببری و ... شاید هم بالاخره به قلب او راه یابی.

لبخندی می زنی و جواب جییا را می دهی: «احیانا یه برنامه ی آنلاین یا یه جور شوی تلویزیونی نیس که قرار باشه توش غافلگیر بشم و بخواین عکس العملام رو ببینین، نه؟!» صدای خنده ی جییا شیطنتی بی پروا دارد: «چطور مگه؟! ... دوست داری همه چیز ضبط بشه؟!» این دیگر چه وضع جواب دادن است. خوابی که تو از آن بیدار شده ای در اثر داروهای بیهوشی سبک است و نه تنها خستگی را از تنت نشسته است که حتی کمی گیجی به آن افزوده است؛ دلت نمی خواهد جییا را بیازاری ولی واقعا انصاف نمی بینی که بدون اجازه ی تو و بدون آنکه ذره ای استراحت به تو بدهند و یا حتی فرصت غذا خوردن به تو بدهند؛ برایت اضافه کاری تراشیده باشند؛ لحن صدایت دلخور است: «من دارم از شدت خستگی بیهوش می شم و هنوز هیچی هم نخوردم و دلم داره ضعف می ره. فردا صبح هم باید ساعت چهار شرکت باشیم. حقش بود می ذاشتین یه چیزی بخورم و راحت برم بخوابم.» نفس جییا را بر لاله ی گوشت احساس می کنی؛ این دختر مثل گربه، بی سر و صدا و آرام حرکت می کند؛ عطر ملایم شیرینش بر جان دلت می نشیند و ضربان قلبت را بالا می برد. کمی جا خورده ای اما حیرتت تنها برای لحظه ای به طول می انجامد چرا که صدای دلنشین و لطیف جییا که با ناز و غمزه زمزمه وار به درون گوشت نفوذ می کند با نفس گرمش بر روی لاله ی گوش و گردنت به شدت تحریک آمیز است و توان فکر کردن به هر چیز دیگری را از تو می رباید: «عزیزم! یه غذای خوشمزه برات پختم ... خودم غذات رو بهت می دم و بعدش اگه حال داشتی بازی می کنیم ... اگرم حال نداشتی می برمت که بتونی استراحت کنی ... انتخابش با خودته!» این چه برنامه ی تلویزیونی ای است که در آن جییا قصد اغوا کردن تو را دارد و تو را عزیزم صدا می کند و آنچنان به تو نزدیک شده است و سعی می کند تحریکت کند که می اندیشی اگر دستهایت بسته نبود معلوم نبود تا الان دست به چه کارهایی که نزده بودی!

نفست کمی تند شده است؛ کنترل کردن هیجانت کار ساده ای نیست و از آن بدتر دلت هم نمی خواهد هیجانت را کنترل کنی. قوه ی تخیلت به کار افتاده است و اکنون که جییا قصد اغوای تو را دارد دلت می خواهد تسلیم شوی و ببینی این دختر افسونگر تو را تا کجا خواهد برد. علاوه بر آن، می توانی با این چشمهای بسته، معشوقت را با هر لباس و پوششی که دلت می خواهد و در هر پوزیشنی که دوست داری نیز تصور کنی؛ هرچند دیدن جییای واقعی که چنین به تو نزدیک می شود و سعی می کند تحریکت کند مسلما صفا و لذتی چند برابر دارد. آنقدر این وضعیت برایت لذت بخش است که ترجیح می دهی به برنامه ی تلویزیونی و شهرت و هر کوفت و زهرمار دیگری که ممکن است در پس آن به خطر بیفتد فکر نکنی و فقط سوار بر جریان حوادث پیش بروی. لبخند می زنی و جواب پیشنهاد وسوسه انگیز جییا را با لذت می دهی: «خب، حالا غذا چی درست کردی؟!» صدای افسونگر جییا درون خنده ی شیطنت آمیز و پر غمزه اش حل می شود: «وقتی خوردی خودت می فهمی!» کاملا مشخص است از اینکه تو را با خودش همراه کرده است در حال لذت بردن است.

برای لحظاتی جییا غیبش می زند و در این لحظاتی که احساس می کنی از مکانی که در آن قرار داری بیرون رفته است سعی می کنی بفهمی که کجا هستی: نسیم ملایمی هر از چند گاهی تنت را نوازش می کند و عطر خوش گلهای رز و یاس امین الدوله را با خودش در محیط می پراکند. نتیجه می گیری که باید پنجره هایی باز رو به باغی دل گشا در اتاقی که در آن قرار داری وجود داشته باشند. صدای خش  خش ملایم پارچه های ساتن را می شنوی که گویی پرده هایی هستند که در آغوش پنجره ها عاشقانه به نظاره ی باغ نشسته اند و دامن نازکشان در دستان بی قرار نسیم، آزادانه می رقصند. آنقدر همه جا ساکت است که مطمئن می شوی هیچکدام از عوامل فیلمبرداری در آنجا حضور ندارند و تو در این اتاق با جییایت تنها بوده ای و این فکر، همه چیز را لذت بخشتر و هیجان انگیزتر می کند. با بی قراری انتظار برگشتن جییایت را می کشی و پس از کمی صبر، ناگهان حس می کنی بوی اشتهابرانگیز ساندویچ سوسیس درون هوا می پیچد و شکمت که از شدت گرسنگی به ضعف افتاده است بلند بلند شروع به آواز خواندن می کند. ابتدا کمی از این وضعیت در حضور جییا خجالت می کشی اما بعد خودت را دلداری می دهی که تقصیر خود جییا است که تو را آنطور خسته و گرسنه به اینجا کشانده و بعد هم با این بوی اشتهابرانگیز، گرسنگیت را دو چندان تحریک کرده است؛ همانطور که اینکار را با حواس دیگرت نیز انجام داده است. برای لحظه ای می اندیشی: «یعنی جییا می دونه داره چکار می کنه؟! ... معلومه که عاقبت اینکارا به کجا می کشه! ... خب اگه بهم تمایل داشت چرا هیچوقت دعوتم رو برای شام قبول نکرد؟! من اینقدر عاشقشم که خیلی طول نمی کشید تا ازش خواستگاری می کردم و می تونست به هرچی که می خواد برسه. چرا همیشه با سردی و بی تفاوتی باهام رفتار کرده و بهم جواب رد داده و الان اینجوری دزدیده تم و داره سعی می کنه تحریکم کنه؟! ... واقعا که دختر عجیبیه!» گرمای سوسیس بر روی لبهایت تو را از افکارت بیرون می کشد. سوسیس را به دندان می کشی و هنوز یک گاز کامل به آن نزده ای که ناگهان متوجه می شوی سر دیگر سوسیس به لبهای گرم جییا متصل شده است. آنقدر این حس، عجیب و قدرتمند است که سوسیس را نجویده فرو می دهی و ...

با صدای الارم گوشیت که بر روی ساعت سه و نیم صبح کوکش کرده ای بیدار می شوی. به شدت احساس گیجی می کنی و خستگی شب گذشته هنوز بر تنت نشسته است. هنوز چشمهایت را باز نکرده ای که صدای قار و قور شکمت بلند می شود. در آخر هم موفق نشده بودی دیشب چیزی بخوری ولی عجب شب پرهیجان و شگفت انگیزی را پشت سر گذارده بودی. همه چیز عالی بود و هیچ کدام از احساسهایی را که تجربه کرده بودی حتی در خواب نیز تجربه نکرده بودی. تنها اشکال بزرگ کار این بود که جییا به تو اجازه نداده بود چشم بندت را باز کنی. چند دفعه تصمیم گرفتی خلاف میل او چشم بند را از چشمانت برداری و بعد هم با بوسه و نوازش، دل جییا را به دست آوری؛ اما ناگهان حواست پرت شده بود و به طرز عجیبی از اینکار پشیمان شده و صرفنظر کرده بودی. همانطور که نمی دانستی جییا چگونه تو را از ماشینت دزدیده و به آن جای شگفت انگیز برده است نمی دانستی چگونه تو را سوار ماشینت کرده و اینجا جلوی خانه ات رها کرده است. خدا را شکر که لباسهایت تنت هستند. هرچند از بازی عجیب جییا سر در نمی آوری اما کاملا مشخص است که در این بازی به شدت به تو علاقه دارد و فکر ذره ذره ی مراحل آن و حتی حفظ آبروی تو را می کند. همه چیز می توانست جور دیگری پیش برود و خیلی موقرانه تر و اصولی تر همه چیز شکل بگیرد اما اکنون چنان دیوانه و شیدای جییا هستی که با این بازی مخالفتی نداری. به زودی از جییا خواستگاری می کنی و امیدواری که او به تو جواب مثبت بدهد. با آنچه که او انجام می دهد مطمئنی که جواب مثبت می دهد. اگرچه سرت درد می کند اما از ماشین پیاده می شوی و به درون خانه می روی تا دوش بگیری. شاید گرمای آب، سردرد ناشی از داروهای بیهوشی را که در یک شب دوبار به تو تحمیل شده است بشوید و با خود ببرد و بعد از آن هم خودت را به یک ساندویچ سوسیس دعوت خواهی کرد تا جبران کند ساندویچ خوشمزه ای را که جییا برایت تدارک دیده بود و نتوانستی آن را بخوری.


پایان فصل اول


سلام دوستان. اینجا ماهنامه ست و ماهی یه فصل از داستان رو براتون منتشر می کنم.

داستان درون کانال تلگرامم هم منتشر میشه و اونجا کمی جلوتر از اینجاست.

سه فصل اول داستان رو استثنائا این ماه، یکجا منتشر میکنم تا یه کوچولو با تعدادی از شخصیتهای اصلی آشنا بشین.

امیدوارم داستان به دلتون بنشینه و بهتون خوش بگذره.


کانال تلگرام داستان: https://t.me/tebmahanissoul