TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت دوم

پادکست این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت دوم



یکشنبه 28/6/1400

قدم گذاشتن به آن محیط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبی را به او می بخشید. هومائیتا، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محیطی علمی که با درختان عجین شده باشد، برایش انعکاسی از عشق داشت؛ حسی سرشار از لذت، هیجان، شکوهمندی و عزت.

با شادی و افتخار به سمت کلاسش به راه افتاد. هفته گذشته که برنامه کلاسی و شماره کلاسها را دریافت کرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پیچ و خمهای آنرا آموخته بود و به همه کلاسهای آینده اش سر زده بود. اکنون به خوبی می دانست که به کدام ساختمان باید برود و از کدام راه زودتر به آن می رسد. زمانیکه به درون کلاس، قدم گذاشت؛ نصف کلاس تقریبا پر شده بود. بر روی صندلی ای در همان ردیف اول نشست. کنجکاوی ای نسبت به هیچ یک از همکلاسیهایش نداشت؛ درواقع کنجکاوی ای، نسبت به اساتید هم نداشت، فقط دلش می خواست بداند، چه چیزهایی در آن کلاس می آموزد و بعدها چگونه می تواند از آنها استفاده کند!

دقایق، ذره ذره از پی یکدیگر گذشتند و او همانطور بر روی صندلی اش نشسته بود و در افکار و رؤیاهای خود غرق بود. یکی از پسرهای کلاس، از در کلاس وارد شد و رشته افکار او را برید:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمیاد! " سر و صدای بچه ها بلند شد؛ اینوقت صبح، همه به سختی خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمی آمد؟! به ساعتش نگاه کرد، نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود و .... اولین کلاس، اینگونه آغاز نشده، به پایان رسیده بود. بدون هیچ حرفی بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان کلاس بعدی، در میان درختان قدم بزند؛ اگر علمی در کار نبود، حدأقل درخت و طبیعتی برای آرام کردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس که تمام انروز با درختان گذشت، چرا که همه کلاسها، یکی پس از دیگری، کنسل شد. دخترک دانشجوی ایده آلیست، با سرخوردگی می اندیشید:" باید با این استادای تنبل، حرفه ای بشیم؟! " واقعیت دانشگاه، با رؤیاهای او فاصله زیادی داشت و او آموختن این واقعیت را آغاز کرده بود!


مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت اول

پادکست این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت اول


یکشنبه 28/6/1400

نفسای خنک پائیز، دور تا دور وجودش، چرخ می خورد و به او احساس سرزندگی و شادابی بیشتری می داد. هوا، طراوت هوای بهار را داشت و اگر برگهای رو به زرد و نارنجی نشسته بر شاخه های درختان نبود، او می توانست ظهور نزدیک شکوفه ها را تجسم کند.

با سبکی و شادابی قدم برمی داشت، انگار که همه دنیا را به او داده بودند. شانه هایش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از میان مردمی که از کنارش می گذشتند، عبور می کرد؛ احساس می کرد همه دنیا می دانند که او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ایستگاه اتوبوسها رسیده بود. ایستگاه، یک چهارم میدان بزرگ را فرامی گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ایستگاه می شدند و منتظر میماندند تا اتوبوسهای جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ایستگاه را ترک کنند تا آنها هم، همین وظیفه را به انجام برسانند.

به تابلوی دیجیتال بزرگ کنار ایستگاه نگاه کرد و به دنبال عنوان اتوبوس دانشگاه گشت:"  آهان ایناهاش! اتوبوس شماره هزار. " و با نگاه، یکی پس از دیگری، اتوبوسها را دنبال کرد تا شماره هزار را بر روی آنها بیابد. بالاخره آنرا یافت. اتوبوس شماره هزار، تک و تنها به دور از سایر اتوبوسها، در کنار میدان، پارک کرده بود. با خوشحالی به سمت اتوبوس حرکت کرد و زمانیکه به نزدیکی آن رسید، دهانش از تعجب باز ماند؛ اندیشید:" واو! چه جمعیتی! حالا مگه من اصلا این تو جا می شم؟! " فقط پله اول اتوبوس خالی بود! هومائیتا، بر روی همان پله اول ایستاد و پیش خودش فکر کرد:" حالا در چه جوری می خواد بسته شه!؟ " اما در همین حین، سه دانشجوی دیگر نیز رسیدند که می خواستند سوار اتوبوس شوند. هومائیتا با تعجب کمی به آنها و بعد به جمعیت در حال انفجار بالای سرش نگاه کرد. یکی از دخترها رو به جمعیت بالای اتوبوس فریاد زد:" خانما! یه خرده برین عقب تر، ما هم بیایم بالا! " و با وجود همهمه و غرولندی که از بین دخترها بلند شد، هومائیتا متوجه شد، یک پله بالاتر خالی شد و او توانست یک پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همینکه آخرین نفر سوار شد، درهای اتوبوس بسته شد و هومائیتا، برای لحظه ای دختر جوانی را دید که به سمت اتوبوس می دوید و دست تکان می داد. صدای خانمی از درون جمعیت فریاد زد:" آقای راننده! صبر کنین، یه نفر جا موند! " و راننده با خونسردی جواب داد:" حالا اگه من وایسم، شما می تونین تو این اتوبوس جاش بدین؟! " و به راهش ادامه داد.

دختر کمی به دنبال اتوبوس دوید و بعد درحالیکه ناامیدانه، دورشدنش را نگاه می کرد، ایستاد. هومائیتا اندیشید:" باید صبحها زودتر راه بیفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گیرم نمیاد، بلکه ممکنه حتی جا بمونم! "

اتوبوس، چند ایستگاه دیگر هم ایستاد و هومائیتا با ناباوری متوجه شد که پله دیگری را هم بالا رفته و اکنون وسط اتوبوس، میان جمعیت در حال پرس شدن است! هومائیتا با تعجب فکر می کرد:" وقتی راننده این ایستگاه ها رو وامیسته و حدود ده نفر دیگه رو هم سوار کرد، چرا واسه اون یکی واینستاد!؟ " و بعد هومائیتا متوجه شد که راننده، آخرین ایستگاه را هم که حدود بیست نفر منتظر ایستاده بودند، بدون توقف رد کرد. یکی از دخترهای کنار هومائیتا گفت:" اینا دیگه این یه ذره راهو پیاده بیان! چقدر تنبلن! " هومائیتا به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زیادن! " دختر جوابش داد:" اینجا خوابگاهه. پیاده تا دانشگاه، پنج دقیقه بیشتر راه نیست!... من نمی فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس این وقت صبح، جا داشته باشه!؟ " هومائیتا که انگار نکته امیدوار کننده ای کشف کرده باشد، پرسید:" پس اتوبوس همیشه اینقد شلوغ نیس؟! " دختر لبخندی زد و نگاهش کرد:" ترم اولی هستی؟! " هومائیتا با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتی بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولین سرویس صبح و آخرین سرویس شب اینقد شلوغه! " و هومائیتا فکر کرد:" چه ساعتای بدی برای کلاس برداشتن! " اما کلاسهای ترم اول و ساعتهایشان را دانشگاه، خودش مشخص می کرد؛ درهرحال هم که او نمی دانست، این وقت صبح، چنین آشوبی برپاست.

وقتی که از اتوبوس پیاده شدند، هومائیتا متوجه شد، لباسش کمی چروک شده و احساس می کرد، عرقش با عرق کناریهایش مخلوط شده و بوی عجیبی روی لباسهایش نشسته است. دیروز با چه وسواسی لباسهایش را اتو کرده بود و برای امروز، آماده شان کرده بود! مصرانه تصمیم گرفت:" از این به بعد، نیم ساعت زودتر میام که روی صندلی بشینم! " و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.