TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و سوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و سوم


سه شنبه 30/6/1400

شاتس ، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟ " دیوالتیش ، صبورانه به حرفهای شاتس ، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه و دانشگاه با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟... " شاتس ، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام! " دیوالتیش ، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! روکو ، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی! " شاتس ، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم! "

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و دوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و دوم


سه شنبه 30/6/1400

روکو  برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به شاتس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده روکو ، در آن لحظات بود. اما زندگی، در یک سکون گیج کننده، باقی نمی ماند. ذهن روکو ، ناگهان به سرعت شروع به کار کرد و همه چیز برایش دوباره درون ذهنش، تکرار شد؛ صدای پدرش را دوباره درون ذهنش می شنید:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش، آماده باشی!... برای شروع کار، خودمو چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. می خوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... " و اکنون دیگر، بهتی در چهره روکو  دیده نمی شد؛ خشمی سوزان از چشمهایش، شعله می کشید و اکنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهری که آنقدر به خودش شبیه بود که انگار خودش را درون آینه می دید؛ و البته که شاتس ، خود روکو  نبود! روکو ، همواره بسیار مرتب و آراسته، با بهترین و شیکترین لباسها بود! شاتس نمی توانست تصویر او باشد! روکو  هرگز به اندازه او، شلخته و بی سلیقه و سهل انگار نبود! به همین دلیل روکو ، از اینکه خواهرش، تا این حد، شبیه او بود، متنفر بود! از اینکه دیگران بتوانند او را در شمایلی که خواهرش با آن، این طرف و آن طرف می رفت، تصور کنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها باید دوقلو می بودند!؟ چه خصلت مشترکی به غیر از ظاهرشان داشتند؟! چقدر این شباهت ظاهری، نفرت انگیز بود! در آن لحظات، روکو ، بلوز ساتن-ابریشم یاسی با دامن کوتاه بنفشی به تن داشت که بسیار شیک و ملیح، بر تنش می نشستند. لاک ناخنهای دست و پایش را یاسی رو به سفید زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهایش را فرهای درشت داده بود و با نیم تاجی، آنها را آراسته بود؛ و کمال سلیقه او زمانی آشکار می شد که به کفشهایش، توجه می کردی؛ یک جفت کفش روباز ساتن یاسی رنگ پاشنه بلند، پوشیده بود که تیپ او را کامل و بی نقص می کرد. هرکس به او نگاه می کرد، شاهزاده خانمی باوقار و باشکوه را در مقابل خودش می دید؛ و... او مجبور بود، دیدن ظاهر ناراحت کننده خواهر دوقلویش را تحمل کند! شاتس ، تی شرت و شلوار گشاد سفید رنگی به تن داشت و با یک جفت دمپایی راحتی سفید، درون خانه چرخ می زد! در حالیکه نهایت لطفی که به حال اطرافیانش می کرد، این بود که موهایش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالای سرش با یک کلیپس، ثابت کند. آخر یک دختر تا چه حد می توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همین لحظه، فکری مشمئزکننده، درون ذهن روکو ، زبانه کشید! دلیلش همین بود! دلیل اینکه پدرشان همیشه تا این حد به شاتس ، توجه می کرد و او را به روکو ، ترجیح می داد، همین بود!... شاتس ، خلق و خوی مردانه داشت؛ و پدرشان دلش یک پسر می خواست!... این شاتس بی عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته ای! مهندسی نرم افزار کامپیوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود که پدرشان تصمیم گرفته بود، برایش شرکت بزند! آنهم در حالیکه برای روکو ، تنها یک مطب کوچک زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگیرد، برایش یک بیمارستان بسازد. روکو ، همواره باید موفقیتهای بسیار بزرگی را به دست می آورد تا پدرش به او پاداش کوچکی می داد و... خواهر مردنمای او، هنوز حرکتی نکرده، پاداشی بزرگ را دریافت می کرد! روکو ، احساس می کرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و یکم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و یکم


سه شنبه 30/6/1400

شاتس ، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خودش نداشت! خوب می دانست که پدرش، با نمرات پائین، کنار نمی آمد، و اینرا نیز می دانست که مطمئناً سرمایه گذاری کلانی، برای شرکتی که قصد داشت بزند، می کرد و سود قابل توجهی را نیز انتظار داشت! پدرش، برای هیچ چیز به اندازه کار کردن، ارزش قائل نبود و این یعنی اینکه، برنامه کاری کشنده ای را برای شاتس ، برنامه ریزی می کرد و اهمیتی نیز نمی داد که شاتس ، اصلاً به اینکار علاقه ای دارد یا نه!... شاتس ، متحیر بود که اصلاً پدرش به ذهنش خطور می کند که ممکن است شاتس هم به بعضی چیزها علاقه داشته باشد و از بعضی چیزها، بدش بیاید!؟ چرا پدرش همواره به جای او فکر می کرد، احساس می کرد و تصمیم می گرفت!؟... ای کاش پدرش، گاهی در نظر می گرفت که او نیز یک انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اینها، مسئله خواهرش نیز بود!... همان خواهری که همواره از توجه بیش از حد پدرشان به شاتس ، به شدت عصبانی و ناراحت می شد و به شاتس حسادت می کرد و به همین دلیل، گاهی از شاتس انتقام می گرفت؛ و اکنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه می کرد و شاتس مطمئن بود که دیری نخواهد پائید که این بهت، تبدیل به خشم شود و ... خدایا! از روکو  چه کارها که برنمی آمد!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سیم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سیم


سه شنبه 30/6/1400

هوسگورولو به شدت از رفتار دیوالتیش ، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اینهمه سال زندگی مشترک، شوهرش برای تصمیمات زندگیشان، با او مشورت نمی کرد، حتی در مورد تربیت بچه هایشان؛ و این مسئله زمانهایی بیشتر اذیتش می کرد که دیوالتیش ، تصمیماتی اشتباه، اتخاذ می کرد؛ درست مثل همین الآن! فرق گذاشتن بین بچه هایشان، آشکارا عملی اشتباه بود و اینکار، هر دوی آنها را آزار می داد. شاتس ، تازه بهبود یافته بود و زندگی عادیش را از سر گرفته بود؛ همینکه تصمیم گرفته بود، دوباره درس بخواند، برای او، حرکت و فعالیتی بزرگ بود؛ کار کردن همزمان، فشار فوق العاده ای به او وارد می کرد و ممکن بود، دوباره او را به عقب براند و حتی از درس خواندن پشیمان کند. و در مورد روکو : او همواره به سختی تلاش می کرد و موفقیتهای چشمگیری را به دست می آورد، اما انگار همه حواس دیوالتیش به شاتس بود و اصلاً روکو  را نمی دید! این رفتار او، رابطه بچه ها را نیز، خراب می کرد؛ اما... وقتی با وجود اینکه هوسگورولو دکتر و استاد موفقی بود، اما دیوالتیش هیچگاه او را به حساب نمی آورد و همواره به تنهایی تصمیم می گرفت، هوسگورولو چه کاری از دستش برمی آمد!؟ دیوالتیش به طرز عجیبی به رئیس بودن، معتاد بود و حرفهای هوسگورولو نیز، تأثیر چندانی بر او نداشت. پس از اینهمه سال زندگی مشترک، هوسگورولو می اندیشید که واقعاً چرا با این مرد خودرأی، ازدواج کرده است!؟

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و نهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و نهم


سه شنبه 30/6/1400

دیوالتیش نگاهی به شاتس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، روکو  را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به شاتس می انداخت و گاهی به پدرشان. هوسگورولو نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که شاتس ، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. دیوالتیش ، همانطور که با دقت، حرکات شاتس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، شاتس ! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟ " شاتس ، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به روکو  بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، شاتس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت! " و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، روکو  با حرکتی ناگهانی، به سمت شاتس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. شاتس ، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک دیوالتیش را برانگیخت. اکنون هوسگورولو نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

دیوالتیش ، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟ " هر سه آنها می دانستند که دیوالتیش از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی شاتس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که دیوالتیش ، برای شاتس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما شاتس ، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم لواینیزیو را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به هومائیتا ، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. دیوالتیش ، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به شاتس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم! " دیوالتیش ، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم! " این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما دیوالتیش ، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک " چشم " واضح، که باید از سوی شاتس به او گفته میشد، همین!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و هشتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و هشتم


دوشنبه 29/6/1400

جلوی میز آرایشش نشسته بود و در حالیکه آرایشش را پاک می کرد، در افکارش غوطه ور بود:" برای اینکه حسابشونو برسم، کافیه یه جوری به هومائیتا بفهمونم که شاتس ، می خواسته ماشینشو از او پنهان کنه و عارش می شده او رو سوار ماشینش کنه؛ اینجوری دعواشون می شه و همه بچه ها جریانو می فهمن و هم از شاتس بدشون میاد که اینقد خسیس و ازخودراضیه، هم اون دو تا رابطه شون به هم می خوره!... فقط نمی دونم چه جوری هومائیتا رو از چشم همه بندازم!... شایدم نیازی نباشه کاری بکنم!... خود هومائیتا ، با بچه ها خیلی نمی جوشه و اگه از شاتس هم ببره، کاملاً تنها می شه!... تنها مسئله مهمی که این وسط باقی می مونه، اینه که چه جوری اینکارو بکنم که کسی نفهمه همه چی زیر سر من بوده و وجهه ی خودم خراب نشه!... باید چند تا از بچه ها رو بندازم وسط که همه چی اتفاقی به نظر بیاد، نه اینکه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه کشیدم!... منم هنوز خیلی با بچه ها، صمیمی نیستم،... اما به نظر میاد رومانتیس هم بدش نمیاد، این دو تا رو بزنه و فکرای خوبیم به سرش می زنه!... بذار ببینم نظر اون چیه!" و موبایلش را برداشت تا شماره رومانتیس را بگیرد که نگاهش بر روی چهره خودش در آینه ثابت ماند:" وای خدایا! دارم رنگ عوض می کنم! " از شدت خشم، دستانش شروع به لرزیدن کرد و موبایلش را بر روی میز گذاشت:" همه ش تقصیر این هومائیتا و شاتس موذی و لعنتیه! امروز اینقد اعصابمو خراب کردن که روی رنگ پوستم هم اثر گذاشته! ... خوبه مریض نشدم! ... خدا کنه رنگم روی یه رنگ خوب ثابت شه، بتونم فردا یه آرایش شیک روش بذارم و لباسای خوشگلمو باهاش ست کنم!... اگه نتونم فردا شیک از خونه برم بیرون چکار کنم!؟... " و با غیظ به آینه زل زد:" تاوان اینکارتون رو پس می دین!... من تنها کسی نیستم که رنگ عوض می کنه!... بلایی سرتون میارم که ساعتی یه بار رنگ عوض کنین! " و با دستهای لرزانش گوشیش را از روی میز برداشت و شماره رومانتیس را گرفت.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و هفتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و هفتم


دوشنبه 29/6/1400

شاتس، فراموش کرد شماره هومائیتا را بگیرد، اما رومانتیس و کائن، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن کائن از اتوبوس، رومانتیس گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه رومانتیس در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، چامینگ، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. رومانتیس با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. چامینگ نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه رومانتیس به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با حسرت به او نگاه کرد:" می دونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟!... این چه وضع افتضاحیه که نمی تونم بغلت کنم و حتی دستتو بگیرم!؟ "  رومانتیس لبخند زد:" اینکه غصه خوردن نداره؛ بعد ازدواج، می تونی اینکارا رو بکنی! " درواقع او اهمیت زیادی به این وضعیت نمی داد. اصلا برایش مهم نبود اگر چامینگ قبل از ازدواج هم می توانست لمسش کند؛ اما اکنون که نمی توانست نیز، او اهمیتی نمی داد؛ از دید او، چامینگ تنها یک سرگرمی جالب بود که می توانست خیلی از نیازهایش را نیز برآورده کند. اینکه چامینگ نیز نیازهایی داشت و اصلا به او علاقه داشت یا نداشت؛ برایش کوچکترین اهمیتی نداشت! چامینگ با دلخوری گفت:" تو هیچوقت دلت برا من تنگ نمی شه؟! "  رومانتیس لبخند زد و سعی کرد قدمی به سوی چامینگ بردارد؛ اما نتوانست از جایش تکان بخورد؛ " قانون دافعه نامحرمها " اجازه نمی داد، دو نامحرم، فاصله ای کمتر از ده سانتی متر از یکدیگر داشته باشند. همه از این قانون، اطلاع داشتند اما کسی دلیلی علمی برای آن نیافته بود.این قانون و عوارض ناشی از آن، یکی از قوانینی بود که افرادی مثل چامینگ را ناراضی و عصبی، نگاه می داشت؛ اما آنها راهی برای شکستن یا دور زدن آن، بلد نبودند؛ بنابراین مجبور بودند که آنرا تحمل کنند.

 رومانتیس لب برچید و سرش را با ناز کج کرد:" دلم می خواست الان بیام سمتت؛ ولی نمی تونم تکون بخورم! " چامینگ از این حرف  رومانتیس، غرق لذت شد؛ سعی کرد از موقعیت استفاده کند و از  رومانتیس قول ازدواج زودهنگام را بگیرد:" خب، بیا زودتر ازدواج کنیم! "  رومانتیس اخم کرد و با دلخوری رو برگرداند:" قرار گذاشتیم تا وقتی که من مدرکمو بگیرم، صبر کنیم! " درواقع  رومانتیس امیدوار بود در طول تحصیلش، با مردی با موقعیت مالی و شغلی و اجتماعی بهتر از چامینگ آشنا شود. تا آنزمان، چامینگ می توانست اوقات فراغتش را پر کند و نیازهایش را برآورده کند و اگر کاری داشت برایش انجام دهد. چامینگ که با شکست مواجه شده بود با دلخوری گفت:" تخفیف نمی دی؟! "  رومانتیس به نشانه جواب منفی، سر تکان داد. چامینگ به سمت ماشین رفت و در آنرا برای  رومانتیس باز کرد:" باشه؛ سوار شو بریم دوری بزنیم. "  رومانتیس سوار ماشین شد.چامینگ که بر روی صندلیش نشست، با عشق به  رومانتیس نگاه کرد:" چه کت خوشملی! "  رومانتیس باملاحت لبخند زد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده! " چامینگ شادمانه خندید:" خوش به حال شما و عشقتون! " این، همان کتی بود که چامینگ، دو روز پیش برای  رومانتیس خریده بود. این تعریف رومانتیس، انرژی زیادی به چامینگ داد. از شوق دیدن رومانتیس، آدرنالین خونش، قبل از آمدن رومانتیس بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و ششم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و ششم


دوشنبه 29/6/1400

به سردر رسیده بودند؛ کائن رو به رومانتیس پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟! " رومانتیس به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام تو خیابونا چرخی بزنم و خرید کنم. " کائن در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از رومانتیس پرسید:" خوابگاهی هستی؟! "

- آره!... تو چی؟!

- نه، من می رم خونه!... خونه مون فقط چند تا خیابون با اینجا فاصله داره. توی همین منطقه زندگی می کنیم.

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، رومانتیس ناگهان دستش را بر روی دست کائن گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو! " کائن نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه شاتس ، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. کائن متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس هومائیتا کو؟! " و در همان زمان، شاتس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. کائن با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی! " اما رومانتیس خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، شاتس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد هومائیتا رو با ماشینش برسونه! " کائن نگاهش را از ماشین شاتس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به رومانتیس دوخت. رومانتیس لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و پنجم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و پنجم


دوشنبه 29/6/1400

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم! " هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر هومائیتا و شاتس ، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن! " نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. کائن فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن هومائیتا و شاتس ، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن! " دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟ " عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! کائن ، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و چهارم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و چهارم


دوشنبه 29/6/1400

به آرامی لواینیتزیو را در میان بازوهایش گرفت و به سینه اش فشرد، صدایش مهربان و ملایم بود:" عزیزم! می دونی که دارم به حرفات گوش می دم، اما نمی دونم واقعاً قضیه چیه! " لواینیتزیو نیز دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سرش را به میان سینه او فرو برد، به طوریکه صدایش به صورت خفه ای به گوش می رسید:" شاتس ، امروز با یه دختره تو کلاسشون آشنا شده؛ اینقد دوستش داره که به خاطرش با روکو ، دعوا کرده!... نمی خواااااام! "  سینسا با مهربانی سر لواینیتزیو را نوازش کرد، واقعاً گیج شده بود و نمی دانست باید چه چیزی به لواینیتزیو بگوید تا مشکلش حل شود. لواینیتزیو سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و مهربان سینسا چشم دوخت، شیطنت از چشمانش می بارید:" اسم دختره هومائیتاس ؛ هومائیتا به خاطر شاتس ، امروز جلو همه کلاسشون واستاده!... من هومائیتا رو هم می خوام! "  سینسا متحیر نگاهش کرد! این زنها، عجب موجودات عجیب و پیچیده ای بودند! یعنی واقعاً خودشان می فهمیدند، چه می خواهند و چه نمی خواهند!؟ یا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهای خودشان متحیر می شدند و گیج می شدند و نمی فهمیدند اکنون چه باید کرد!  سینسا در سکوت، فقط به لواینیتزیو نگاه می کرد و حرفی نمی زد. لواینیتزیو دستی به گونه های سرخ و سفید مردانه اش کشید:" به حرفام گوش می دی؟! " سینسا با تردید جوابش داد:" آره!... اما... می شه درست بگی قضیه چی بوده؟! " و لواینیتزیو آنچه از شاتس شنیده بود، برای او بازگو کرد؛ البته در انتها تنها اضافه کرد:" بعدازظهری هم انگار شاتس با روکو ، به خاطر هومائیتا دعوا کرده ولی منم نفهمیدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده! " و سینسا فکر می کرد که مسلماً این هومائیتا ، آدم جالبی است! بیخود نبود که این دخترها به خاطرش، عجیب و غریب رفتار می کردند؛ اما اکنون او با همسر خودش چه باید می کرد!؟