TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و هفتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
در حالیکه درهای ماشین را قفل می کرد، درون کیفش به دنبال گوشیش می گشت تا به لواینیتزیو، پیام بدهد و بعد از کلاس او، با او قرار بگذارد. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای کائن، درون گوشیش پیچید:" به!... شاتس خانم! عجب ماشینی! خوش به حالت دختر! " شاتس، سرش را بالا آورد و در یک نگاه، همه آنها را دید و نگاه وحشت زده اش بر روی هومائیتا، که دستش درون دست کائن بود، قفل شد. هومائیتا، با حرکت آرام سر و ابروانش، به او اشاره کرد که نگران نباشد، اما شاتس، معنای چندانی از آن حرکت رو به بالای سر و ابرو، دریافت نکرد.
کائن با دیدن حالت مبهوت شاتس، پوزخندی زد و گفت:" به کی زنگ می زدی!؟ " هومائیتا که دیگر طاقت رفتارهای زشت آنان را نداشت، پیش از آنکه شاتس، مهلت کند از بهت بیرون آید، خیلی خونسرد، به جای او جواب داد:" به من!... بهش گفته بودم وقتی رسید دانشگاه، خبرم کنه، کارش دارم! " شاتس، متحیرتر از قبل، بر جایش میخکوب شده بود. کائن که دید، همه نقشه هایش در حال نقش بر آب شدن است و اصلاً انتظار چنین عکس العمل و جوابی را از سوی هومائیتا، نداشت؛ با عصبانیت به سمت هومائیتا برگشت:" شماها که اینقد با هم مچین، چرا صبح نیومده دنبالت تا سرما، با اینهمه بدبختی، نیای دانشگاه!؟ "هومائیتا دستش را از درون دست کائن بیرون کشید و قدمی به سمت شاتس برداشت؛ اندیشید:" منو باش که دلم به حالت سوخت و می خواستم از این به بعد بیشتر مراعاتتو بکنیم! کرم از خود درخته! تنت می خاره کائن! هرچی سرت بیاد حقته! خودت شروع کردی پس پای تاوانشم وایسا! " و در حالیکه سعی می کرد شاتس را با فشار دستش، از بهت بیرون آورد، خونسردانه تر از قبل، جواب داد:" برای اینکه من با تو فرق دارم کائن! من نگاه نمی کنم ببینم، هر کسی چه امکاناتی داره و به خاطر منفعتی که می تونه بهم برسونه، باهاش دوست شم! " اکنون مطمئن بود که این باند فتنه، دیروز شاتس را با ماشینش دیده اند و همه چیز از صبح، نقشه بوده است که او را به کنار ماشین شاتس، بکشانند و میانه آنها را برهم بزنند. خب، آنقدر عصبانی بود که از تحقیرکردنشان، ابایی نداشت؛ کاملاً مستحق آن بودند! و اکنون خیال داشت، تمام نقشه هایشان را نقش بر آب کند، تا دلش خنک شود؛ رو به کائن ادامه داد:" دیروزم، خودم بهش گفتم می خوام برم کتابخونه و او تنها بره خونه! وقتی خودم می تونم کاری رو انجام بدم، مزاحم دیگران نمیشم! " همه تحقیرها و کنایه های توأم با آرامش هومائیتا، چون خنجرهایی بر تن غرور زخمی کائن، فرود می آمد و او را عصبانی تر می کرد؛ با اینکه می دید همه نقشه هایش، نقش بر آب شده، باز هم از تقلا دست برنمی داشت؛ پوزخندی زد و به چهره شاتس، که هنوز از جوابهای هومائیتا حیرتزده بود، اشاره کرد:" ولی این قیافه، به نظر با حرفات موافق نمیاد! " شاتس، با اشاره کائن به خودش، از شوک درامد و متوجه شد، هومائیتا به تنهایی در حال نجات دادن اوست. هومائیتا، به سمت شاتس برگشت و با لبخندی محبت آمیز گفت:" برای اینکه با رفتارای فوق العاده زشت دیروز تو، انتظار نداشت، منو همراه شماها ببینه!... معذرت می خوام شاتس! اینا منو به زور آوردن اینجا! " شاتس، لبخندی از سر محبت و قدردانی به هومائیتا زد و دست او را که در دستش بود، به گرمی فشرد:" سلام! خوبی؟!... فکرشو نکن! بیا بریم! " هومائیتا، جواب سلام او را داد؛ جوابهای خونسردانه اش، آرامش را به وجود خودش بازگردانده بود و از اینکه تا این حد، خونسرد و عالی، حساب کائن و دوستانش را رسیده بود و نقشه هایشان را نقش بر آب کرده بود، به خودش افتخار می کرد و از آن لذت می برد. او و شاتس، به سمت سردر دانشگاه، به راه افتاده بودند که صدای غضبناک کائن را از پشت سرشان شنیدند:" بدبخت! عارش میاد تو رو سوار ماشینش کنه! واقعاً اینو نمی فهمی!؟ " شاتس، با ناراحتی و نگرانی به هومائیتا، نگاه کرد؛ هومائیتا دلش می خواست به سمت کائن برگردد و درون چشمهایش زل بزند و بگوید:" به فرض هم که اینطور باشه! به تو چه!؟ " اما خودش را کنترل کرد و سعی کرد کائن را نادیده بگیرد؛  خیلی خونسرد و آرام در حالیکه سر به زیر انداخته بود، گفت:" ولش کن؛ محلشون نذار! دارن می سوزن که تیرشون به سنگ خورده! اگه بدونی از صبح، چه نمایش خیمه شب بازی درآوردن و چقد منو اذیت کردن تا بکشونن اینجا و میونه ما رو بهم بزنن! محلشون نذار، بیشتر بسوزن! " و بعد به شاتس نگاه کرد؛ نگاهش ناراحت بود:" شاتس! اینا اگه بخوان به این کاراشون ادامه بدن، دانشگاهو برامون جهنم می کنن! باید بشونیمشون سر جاشون! " شاتس، با سر موافقتش را اعلام کرد و با شرمندگی گفت:" هومائیتا! من باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم! " هومائیتا، به رو به رویش خیره شد:" آره! فکر کنم بهتره همه چیزو به هم بگیم تا دیگه چنین شرایطی پیش نیاد! " و بعد مهربانانه به شاتس لبخند زد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.