نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
در حالیکه درهای ماشین را قفل می کرد، درون کیفش به دنبال گوشیش می گشت تا به لواینیتزیو، پیام بدهد و بعد از کلاس او، با او قرار بگذارد. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای کائن، درون گوشیش پیچید:" به!... شاتس خانم! عجب ماشینی! خوش به حالت دختر! " شاتس، سرش را بالا آورد و در یک نگاه، همه آنها را دید و نگاه وحشت زده اش بر روی هومائیتا، که دستش درون دست کائن بود، قفل شد. هومائیتا، با حرکت آرام سر و ابروانش، به او اشاره کرد که نگران نباشد، اما شاتس، معنای چندانی از آن حرکت رو به بالای سر و ابرو، دریافت نکرد.
کائن با دیدن حالت مبهوت شاتس، پوزخندی زد و گفت:" به کی زنگ می زدی!؟ " هومائیتا که دیگر طاقت رفتارهای زشت آنان را نداشت، پیش از آنکه شاتس، مهلت کند از بهت بیرون آید، خیلی خونسرد، به جای او جواب داد:" به من!... بهش گفته بودم وقتی رسید دانشگاه، خبرم کنه، کارش دارم! " شاتس، متحیرتر از قبل، بر جایش میخکوب شده بود. کائن که دید، همه نقشه هایش در حال نقش بر آب شدن است و اصلاً انتظار چنین عکس العمل و جوابی را از سوی هومائیتا، نداشت؛ با عصبانیت به سمت هومائیتا برگشت:" شماها که اینقد با هم مچین، چرا صبح نیومده دنبالت تا سرما، با اینهمه بدبختی، نیای دانشگاه!؟ "هومائیتا دستش را از درون دست کائن بیرون کشید و قدمی به سمت شاتس برداشت؛ اندیشید:" منو باش که دلم به حالت سوخت و می خواستم از این به بعد بیشتر مراعاتتو بکنیم! کرم از خود درخته! تنت می خاره کائن! هرچی سرت بیاد حقته! خودت شروع کردی پس پای تاوانشم وایسا! " و در حالیکه سعی می کرد شاتس را با فشار دستش، از بهت بیرون آورد، خونسردانه تر از قبل، جواب داد:" برای اینکه من با تو فرق دارم کائن! من نگاه نمی کنم ببینم، هر کسی چه امکاناتی داره و به خاطر منفعتی که می تونه بهم برسونه، باهاش دوست شم! " اکنون مطمئن بود که این باند فتنه، دیروز شاتس را با ماشینش دیده اند و همه چیز از صبح، نقشه بوده است که او را به کنار ماشین شاتس، بکشانند و میانه آنها را برهم بزنند. خب، آنقدر عصبانی بود که از تحقیرکردنشان، ابایی نداشت؛ کاملاً مستحق آن بودند! و اکنون خیال داشت، تمام نقشه هایشان را نقش بر آب کند، تا دلش خنک شود؛ رو به کائن ادامه داد:" دیروزم، خودم بهش گفتم می خوام برم کتابخونه و او تنها بره خونه! وقتی خودم می تونم کاری رو انجام بدم، مزاحم دیگران نمیشم! " همه تحقیرها و کنایه های توأم با آرامش هومائیتا، چون خنجرهایی بر تن غرور زخمی کائن، فرود می آمد و او را عصبانی تر می کرد؛ با اینکه می دید همه نقشه هایش، نقش بر آب شده، باز هم از تقلا دست برنمی داشت؛ پوزخندی زد و به چهره شاتس، که هنوز از جوابهای هومائیتا حیرتزده بود، اشاره کرد:" ولی این قیافه، به نظر با حرفات موافق نمیاد! " شاتس، با اشاره کائن به خودش، از شوک درامد و متوجه شد، هومائیتا به تنهایی در حال نجات دادن اوست. هومائیتا، به سمت شاتس برگشت و با لبخندی محبت آمیز گفت:" برای اینکه با رفتارای فوق العاده زشت دیروز تو، انتظار نداشت، منو همراه شماها ببینه!... معذرت می خوام شاتس! اینا منو به زور آوردن اینجا! " شاتس، لبخندی از سر محبت و قدردانی به هومائیتا زد و دست او را که در دستش بود، به گرمی فشرد:" سلام! خوبی؟!... فکرشو نکن! بیا بریم! " هومائیتا، جواب سلام او را داد؛ جوابهای خونسردانه اش، آرامش را به وجود خودش بازگردانده بود و از اینکه تا این حد، خونسرد و عالی، حساب کائن و دوستانش را رسیده بود و نقشه هایشان را نقش بر آب کرده بود، به خودش افتخار می کرد و از آن لذت می برد. او و شاتس، به سمت سردر دانشگاه، به راه افتاده بودند که صدای غضبناک کائن را از پشت سرشان شنیدند:" بدبخت! عارش میاد تو رو سوار ماشینش کنه! واقعاً اینو نمی فهمی!؟ " شاتس، با ناراحتی و نگرانی به هومائیتا، نگاه کرد؛ هومائیتا دلش می خواست به سمت کائن برگردد و درون چشمهایش زل بزند و بگوید:" به فرض هم که اینطور باشه! به تو چه!؟ " اما خودش را کنترل کرد و سعی کرد کائن را نادیده بگیرد؛ خیلی خونسرد و آرام در حالیکه سر به زیر انداخته بود، گفت:" ولش کن؛ محلشون نذار! دارن می سوزن که تیرشون به سنگ خورده! اگه بدونی از صبح، چه نمایش خیمه شب بازی درآوردن و چقد منو اذیت کردن تا بکشونن اینجا و میونه ما رو بهم بزنن! محلشون نذار، بیشتر بسوزن! " و بعد به شاتس نگاه کرد؛ نگاهش ناراحت بود:" شاتس! اینا اگه بخوان به این کاراشون ادامه بدن، دانشگاهو برامون جهنم می کنن! باید بشونیمشون سر جاشون! " شاتس، با سر موافقتش را اعلام کرد و با شرمندگی گفت:" هومائیتا! من باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم! " هومائیتا، به رو به رویش خیره شد:" آره! فکر کنم بهتره همه چیزو به هم بگیم تا دیگه چنین شرایطی پیش نیاد! " و بعد مهربانانه به شاتس لبخند زد.