TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و دوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
از سردر دانشگاه، تا حوالی آلاچیقها، آنقدر با شتاب و استرس آمده بود که همین مسیر کوتاه، موجب شده بود، نفسش به شماره بیفتد. با نگرانی به اطراف نگاه می کرد و امی را دید که در زیر یکی از درختان، بر روی نیمکتی نشسته است. با عجله به سمتش رفت و هنوز به او نرسیده، دستش را به سمتش دراز کرد و تند تند شروع به حرف زدن کرد:" سلام. خوبی؟ چه خبر؟! چکار می کنه!؟ "  امی سرش را بالا آورد و چهره کائن را دید؛ اندیشید : " یعنی اینقدر جریان دیروز براش مهم و ناراحت کننده بوده که رنگ پوستش، تغییر کرده!؟ ... حالا استاد یه چیزی گفت، چقد سخت گرفتی تو! " درحالیکه دست کائن را می فشرد، سعی کرد نگران به نظر برسد " الهی بمیرم! ... به خاطر جریان دیروز، رنگت عوض شده!؟ " کائن که نگران از دست رفتن موقعیت بود و حرف امی چون بنزین بود بر روی آتش خشمش و او را در انتقام مصرتر می کرد، با شتاب و بی حوصلگی گفت:" آره بابا! نمی دونی چقد بهم برخورده واسه دو تا آدم ازخودراضی باید اونجور بهم توهین می شد!... حالا بگو ببینم چه خبر!؟ " امی از اینهمه شتاب زدگی کائن خنده اش گرفته بود؛ اما سعی کرد این مسئله را بروز ندهد. کاملا مشخص بود که این مسئله، بیش از اندازه برای کائن، اهمیت داشت. ابتدا لبش را گزید تا خنده اش را فرو بخورد و بعد رو به کائن گفت:" هیچ خبری نیس! انگار با کسی قرار نداشته! اصلاً اینو چه به این حرفا!؟ خودشه و دفتر کتاباش! از وقتی اومده، داره درس می خونه! خرخون! ما رو باش، فکر می کردیم باهوشه! نگو خرخونه! " کائن، نفس عمیقی کشید؛ خیالش راحت شده بود، پس دیر نرسیده بود. اینبار با آرامش بیشتری پرسید:" کجاس؟! " امی با دست به آلاچیقی که هومائیتا، درون آن نشسته بود و مشغول نوشتن بود، اشاره کرد:" تو اون آلاچیقه!" کائن، کمی از چپ و راست، سرک کشید و بالأخره از بین شاخ و برگهای اطراف آلاچیق، هومائیتا را دید که حسابی غرق نوشتن بود. در حالیکه آماده می شد که به سراغ هومائیتابرود و نقشه اش را عملی کند، لبخند کمرنگی زد:" راست می گی ها! این بچه خرخون، فقط ادای آدمای باهوشو درمیاره! حالا یه درس درست و حسابی، بهش می دیم!... من رفتم! تو هم بچه ها رو خبر کن که بیان. وقتی علامت دادم بیاین تو آلاچیق. " امی خندید:" باشه، برو. هواتو داریم، خیالت راحت!" کائن لبخندی به روی امی زد و به سمت آلاچیق هومائیتا، به راه افتاد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.