TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و ششم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
می اندیشید:" خدایا! من چه جوری بدون اینکه با این کنه های فتنه انگیز، دعوا کنم، از شرشون خلاص شم!؟ " و قدم زنان به همراه امی به سمت سردر دانشگاه می رفت؛ نگاهی به دستش که امی محکم آن را در دستش گرفته بود، انداخت؛ بعد اندیشید:" فکر می کنه، فرار می کنم دستمو اینقد محکم گرفته!؟... اصلاً مگه قرار نبود، بریم جائیکه من کار داشتم!؟ چرا من دارم همراشون می رم!؟... این دختره اسمش چیه اینطور محکم چسبیده به من!؟ " و رو به امی گفت:" شما اسمتون چیه!؟ " امی خندید:" عه! معرفی نشدیم به هم!؟ من لیمینگ-امی هستم، اینم کرسیو-بلوئیه!... تو رو هم که همه می شناسن: هومائیتا خانم خودمونی! " هومائیتا اندیشید:" چه احساس خودمونی بودنی هم می کنه! نمی دونم چرا اصلاً ازش خوشم نمیاد! یعنی برای اینه که دوست کائنه؟! " و رو به امی گفت:" میشه دستمو ول کنی!؟ دستم عرق کرد! " امی به دستهایشان نگاه کرد و خندید و دست هومائیتا را رها کرد:"آآآآآی! راست می گی ها! چه عرقی کرده دستامون! " هومائیتا دستمالی را از جیبش بیرون آورد و دستش را با آن خشک کرد:" خب، من می خواستم برم کتابخونه! شما هم میاین!؟ " کلامش محکم و قاطع بود، اما از آدم پررو چه انتظاری می رود! امی دوباره دستش را گرفت:" حالا چه عجله ایه!؟ بیا بریم بانک کنار پارکینگ؛ من می خوام یه خرده پول بردارم؛ بعد می ریم کتابخونه! " هومائیتا، کم کم طاقتش را از دست می داد؛ لحنش کمی تند بود:" خیل خب! دستمو ول کن؛ فرار که نمی کنم! " دیگر چهره اش را نیز نمی توانست کنترل کند و آثار خشم، کم کم در آن هویدا می شد. امی با دیدن چهره او و شنیدن تن صدایش، کمی ترسید و بلافاصله دستش را رها کرد. همه آنها کمی ترسیده بودند؛ هیچکدام فکر نمی کردند، هومائیتا به اینصورت عصبانی شود؛ همه ترجیح دادند، سکوت اختیار کنند. هومائیتا، در حالیکه دوباره دستش را با دستمال پاک می کرد، اندیشید:" داره کنترل اعصابم از دستم درمیره! تحمل کردن اینا، کار راحتی نیس! حالت انزجار نسبت بهشون پیدا کردم!... کاش شماره شاتسو داشتم؛ بهش زنگ می زدم، زودتر بیاد دانشگاه؛ منو از شر اینا نجات بده!... نه، ولش کن؛ می ترسم بیاد، اونم گرفتار اینا شه!... خودم باید حسابشونو برسم، بشینن سر جاشون! اگه به اینکاراشون ادامه بدن، یه گوش مالی بهشون می دم! اما باید اول به اعصابم مسلط شم تا کنترل اوضاع از دستم در نره! تا آرومتر نشدم جوابشونو نمیدم! " صدای گوشی کائن بلند شد و موجب شد، امی و بلوئی، هر دو به سمتش برگردند و نگاهش کنند. آنها قبلا درون گروه "مهندم کنندگان چاپلوسان" قرار گذاشته بودند که زمانیکه شاتس به نزدیکی دانشگاه رسید ملودی، به کائن تک زنگ بزند و همه از روی آن، متوجه ورود شاتس بشوند و هرچه سریعتر، هومائیتا را به پارکینگ ببرند، تا شاتس و ماشینش را درون پارکینگ ببیند. کائن با عجله گفت:" برای اینکه هومائیتا هم بتونه به کتابخونه ش برسه، بیاین تندتر بریم که زود پولو برداریم و بریم سمت کتابخونه! " هومائیتا نگاهش کرد، اندیشید:" از تو بعیده که به فکر من باشی! معلوم نیس، دوباره چی تو اون کله ته! الان این که یه تک زنگ برنامه ریزی شده نبود، بود!؟ ... خدایا! من خیلی بدبین شدم!؟... کنار اینا اصلا آرامش ندارم! به همه چی شک می کنم! ... هومائیتا! آروم باش! ... خودتو زیادی دست بالا گرفتی! ... اصلا چرا باید بخوان تو رو اذیت کنن!؟ ... تازه همه شون هم با هم دست به یکی کنن و نقشه بکشن!؟ ... خیالاتی شدی دختر!... آروم باش! " و سعی کرد، صدایش آرام باشد:" من خودم تنهائی هم می تونم برم کتابخونه! " کائن با وقاحت گفت:" تو چرا آدم گریزی!؟ چند نفرم می خوان باهات دوست شن، هی فراریشون می دی!... بیا بریم! " و دست هومائیتا را گرفت و به سرعت به سمت سردر به راه افتاد و هومائیتا را نیز به دنبال خودش کشاند. هومائیتا، با ناراحتی، نفسش را بیرون داد، اندیشید:" دوستی زور زوری! نوبره والا! "  و سعی کرد، قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.