TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و هشتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
در ابتدا روکو ، کمی افسوس خورد که چرا، آنروز صبح، همزمان با شاتس، کلاس نداشت. این مسئله می توانست از اتلاف وقت او جلوگیری کند؛ اما کمی که فکر کرد، به این نتیجه رسید که این فاصله زمانی، می تواند به او فرصتی دهد، تا همه کارهایش را با آرامش و دقت بیشتری به انجام رساند. همین که آن صبحانه باشکوه و خاطره انگیز، با خانواده اش را به پایان برد، به اتاقش رفت. تصمیمش را گرفته بود؛ می خواست ثابت کند، انتخابهای شاتس، انتخابهای عاقلانه و درستی نبودند، و اینگونه ثابت می شد که شاتس، قدرت تشخیص و در نتیجه شم مدیریتی ندارد؛ ثابت کردن این مطلب هم، آنقدرها کار سختی نبود، اگر همه چیز همانگونه بود که روکو ، حدس می زد! از تنشهایی که دیروز بین او و شاتس، پیش آمده بود، تقریباً یقین داشت که شاتس، بدون آنکه هومائیتا را بشناسد، به شدت به او دل بسته است. این مطلب می توانست نقطه ضعفی بزرگ برای او باشد؛ اگر هومائیتا، آنقدرها شخصیت برجسته ای نبود و یا حتی بدتر از آن، نقاط منفی ای نیز در زندگی اش وجود داشت! تنها کاریکه روکو  باید انجام می داد، پیدا کردن این نقاط منفی و آشکار کردن آن، برای دیگران بود! البته عاقلانه تر و زیرکانه تر، آن بود که به گونه ای اینکار را انجام دهد که کسی متوجه نشود، همه چیز از او نشأت می گرفته است؛ وگرنه خراب کردن وجهه خواهرش، به وجهه او به عنوان خواهری دلسوز و مهربان و دوراندیش، نیز خدشه وارد می کرد.
برای آنکه نقشه هایش را عملی کند، بهترین کار این بود که به هومائیتا نزدیک شود، و قصد داشت در همان دیدار اول، تأثیر ماندگاری بر هومائیتا بگذارد.
اولین چیزی که باید به آن توجه می کرد؛ لباسش بود. او لباسهای چشمگیری از برندهای مختلف داشت؛ اما از آنجا که هومائیتا را نمی شناخت و نمی دانست آیا او نیز از لباسهای برند استفاده می کند یا نه؛ و اصلا لباسهایی که می پوشید تا چه حد گران بودند؛ نمی توانست هیچ ریسکی را بپذیرد؛ بنابراین گران ترین و خاص ترین لباسش را انتخاب کرد! یک ست پیراهن و شلوار مخمل و چرم سرخابی از نسخه محدود برند محبوبش ام جی . این کاملا درست بود که برند ام جی لباسهایش را با قیمت چندان بالایی نمی فروخت و اکثریت مردم توانایی خرید آنرا داشتند؛ اما همه نیز اینرا می دانستند که در ازای قیمت پائین نسخه های عادیش، نسخه های محدود این برند، کیفیت بالا و البته قیمتهایی نجومی داشتند. روکو چند دست لباس از نسخه محدود ام جی در گنجینه لباسهایش داشت که آنها را برای مناسبتهای خاص استفاده می کرد و اکنون آنقدر از رفتار اشتباه پدر و خواهرش عصبانی بود که ملاقات با هومائیتا و تخریب او را می توانست یک موقعیت خیلی خاص در نظر بگیرد؛ بنابراین تصمیم گرفت آخرین نسخه بیرون آمده از این لباس را که با مقدار قابل توجهی از پس اندازش خریده بود، بپوشد و هومائیتا را تحت تاثیر قرار دهد!
خب، این قسمت عملیات به خوبی به اتمام رسیده بود؛ اکنون باید شکوه خود را با آرایشی ملیح به اوج خود می رساند.  عازم آرایشگاه شد. چه ایرادی داشت که خواهر همسانش، با تفاوتی فاحش، در کنار او دیده می شد!؟ از نظر او که هیچ ایرادی نداشت و اتفاقاً این مسئله حتی برتری او را نسبت به شاتس نیز بیان می کرد.
تنها یک مطلب باقی می ماند و آنهم وارد کردن ضربه آخر، در اولین دیدار بود: باید به طریقی، هومائیتا را به سمت ماشینش، هدایت می کرد تا او پی به عمق ماجرا ببرد و نشانه های شکوه و عظمت روکو  را ببیند؛ از اینجا به بعد، روکو  بهانه می یافت، خیلی چیزها را به رخ هومائیتا بکشد. واقعا این هومائیتایی که شاتس حتی از لو رفتن ماشینش به او می ترسید؛ ارزش اینهمه دردسر را داشت!؟ نمی توانست ریسک کند! شاتس گاهی اوقات، متوجه مقام و ثروت افراد نمی شد! اگر هومائیتا نیز یکی از همین افراد بود چه!؟  اما چگونه می توانست هومائیتا را به کنار ماشینش بکشاند!؟ در حالیکه به سمت آرایشگاه میراند، به این مسئله بارها و بارها فکر کرد. اینکار نمی توانست کار راحتی باشد، چراکه شاتس نیز آنجا حضور داشت و مسلماً تمام تلاشش را می کرد که اینکار اتفاق نیفتد! تصمیم گرفت درون آرایشگاه، حسابی بر روی این مسئله فکر کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.