TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و پنجم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
هومائیتا نفس عمیق دیگری کشید و تصمیم گرفت، کمی صریحتر به کائن بگوید که مزاحمش است؛ شاید معجزه ای می شد و او خجالت می کشید و زحمت را کم می کرد! لبخند کمرنگی زد و سعی کرد، نگاهش مهربانانه باشد:" کائن!... من می خوام تنها باشم! لطف می کنی بلند شی بری، پیش دوستات که باهاشون قرار داشتی!؟ " در همین لحظه، گوشی کائن به صدا درآمد. کائن گوشیش را از کیفش بیرون کشید و با تعجب و شادی مصنوعی ای گفت:" دوستامن! چقد حلال زاده ن! " و بی توجه به حرفهای هومائیتا، به نشستنش ادامه داد و همانجا تماس را برقرار کرد:" سلام امی جون!... خوبی عزیزم!؟... من تو یکی از آلاچیقام؛ بیا سمت دانشکده خودمون!... عه!؟ همینجایی!؟ بذار ببینم می بینمت!؟ " و برخاست و به بیرون از آلاچیق رفت و برای امی و بلوئی که به سمتش می آمدند، دست تکان داد:" بیاین اینطرف عزیزم! " و تماس را قطع کرد. در دل می اندیشید:" هومائیتا خانم! فکر کردی می تونی فرار کنی؟! نه خیر؛ حسابتو می رسم! کاری می کنم التماسم کنی باهات دوست باشم! منو رد می کنی!؟ " و هومائیتا می اندیشید:" خدایا! من از دست اینا چکار کنم!؟ خودش کم بود، بقیه رو هم دعوت می کنه!... خدایا! بهم قدرت بده، کنترلمو از دست ندم، نزنم لهشون کنم! " و جزوه اش را برداشت، تا آن را درون کیفش بگذارد و برخیزد و از آنجا برود. اگر نمی توانست کائن را وادار به رفتن کند، خودش که می توانست برود!
نگاهی به بیرون انداخت تا ببیند این دوستهای فوق العاده کائن، چه کسانی هستند و بدون آنکه به کیفش نگاه کند، آنرا از کنارش برداشت و بر روی میز گذاشت و جزوه اش را درونش جای داد.
امی و بلوئی را دید که در چند قدمی آلاچیق بودند و اندیشید:" این دو تا، انگار همین پشت آلاچیق بودن! واقعاً نمی دونستن کائن کجاس؟! " و بعد سعی کرد، خودش را آرام کند:" آروم باش هومائیتا!... بسکه ازشون متنفری، توهم زدی که برای آزارت، نقشه کشیدن!... اینا طبیعتشون خرابه! نیاز به نقشه ندارن! " و از افکار خودش، خنده اش گرفت:" الآن یعنی درستش کردی!؟ یا زدی کلاً منهدمشون کردی!؟... ولش کن، اینا ارزش فکر کردن ندارن! " و بلند شد و به سمت بیرون آلاچیق، به راه افتاد. در همان لحظه، امی و بلوئی، وارد آلاچیق شدند؛ امی با خنده گفت:" به! هومائیتا خانم!... چیه!؟ قدم ما سنگین بود، هنوز نرسیدیم، شما رفتین!؟ " هومائیتا حوصله شوخی های لوسشان را نداشت اندیشید: " چه صمیمی هم هستن! اصلا من تو رو می شناسم که با من شوخی می کنی!؟ اسم منو از کجا می دونه!؟ اسم خودش چیه!؟ ... هه! دوستای کائن از جنس خودشن انگار! حداقل اینبار درست انتخاب کرده! " سعی کرد بر اعصابش مسلط شود؛ سری به علامت احترام خم کرد و به آرامی گفت:" سلام. روزتون خوش بچه ها!... شرمنده، من کار دارم! " امی جلو رفت و دستش را گرفت:" سلام خانم!... کجا!؟ افتخار همراهی نمی دی!؟ هرجا بخوای بری، با هم می ریم خب! " کائن شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد:" راست می گه! " بلوئی از زمانی که پا به آلاچیق گذارده بودند بیشتر حواسش به کائن بود تا هومائیتا و با تعجب و نگرانی او را می نگریست؛ با تردید و احتیاط رو به کائن پرسید:" حالت خوبه؟! رنگت عوض شده! به خاطر اتفاقات دیروزه؟! " کائن از اشاره بلوئی به رنگ پوستش و اتفاقات دیروز، آنهم جلوی هومائیتا عصبانی شد! احساس می کرد باز هم تحقیر شده است و هومائیتا به خواسته های شومش رسیده است؛ به تندی جواب بلوئی را داد:" نه! اتفاقات دیروز کاملا احمقانه بودن و اصلا هم تقصیر من نبود! چرا باید به حماقت و رفتار زشت بقیه اهمیت بدم!؟ من به هوای پائیز حساسیت دارم! تو پائیز تغییر رنگ می دم! " و بعد برگشت تا واکنش هومائیتا را به دروغی که گفته بود ببیند؛ امیدوار بود هومائیتا، دروغش را باور کرده باشد. هومائیتا که تازه متوجه تغییر رنگ پوست کائن شده بود با تعجب به او خیره شده بود؛ می اندیشید:" طفلک! می دونستم دیروز اذیت شده ولی نه دیگه در این حد! ... شاید ما هم باید ملایم تر باهاش برخورد می کردیم! ولی... چکار می تونستیم بکنیم؟! ... خودش پرید بهمون!؟ ... نمی دونم اگه منم بودم همینقد ناراحت می شدم!؟ ... به هر حال بهتره بیشتر مراقب رفتارمون باهاش باشیم!... امیدوارم مریض نشه حالا که اینقد حساسه! " صدای کائن او را از افکارش، بیرون کشید:" چیه!؟ ... به چی زل زدی!؟ " هومائیتا، سر تکان داد و سعی کرد نگاهش را از او بگیرد:" هیچی! ... من ... راستش اصلا نفهمیدم رنگ پوستت عوض شده! ... ببخشید که حالتو نپرسیدم! " کائن اندیشید:" دروغگو! ... حسابی هم داری حال می کنی با این مسئله! " آنقدر عصبانی و آزرده بود که نمی توانست صدایش را کنترل کند و رگه هایی از خشم در آن شنیده می شد:" گفتم که.... حالم خوبه! ... اصلا مسئله مهمی نیس! " و از اینکه نتوانسته بود تن صدایش را کنترل کند و ضعف بیشتری جلوی هومائیتا و دوستان خودش نشان داده بود بیش از پیش عصبانی شد. رو به آن سه گفت:" می خواین کل روز رو اینجا وایسین!؟ ... بریم دیگه! " و به سمت بیرون آلاچیق به راه افتاد. امی و بلوئی نیز از او تبعیت کردند  و امی، دست هومائیتا را کشید و او را نیز با خودشان برد.
هومائیتا کاملا، فراموش کرد که دفترچه خاطراتش را بر روی نیمکت گذاشته بود و آن را درون آلاچیق، جا گذاشت!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.