TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و چهارم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
هومائیتا دوباره نگاهش را به سمت جزوه اش برگرداند، به این امید که کائن، وضعیت را درک کند و او را تنها بگذارد؛ اما کائن قصد رفتن نداشت! دستش را پیش برد و جزوه هومائیتا را به سمت خودش کشید و آن را بست:"اَه! چقد می خونی!؟ بسه دیگه بابا!" هومائیتا با ناراحتی نگاهش کرد؛ اما کائن اهمیتی به نگاهش نداد؛ خیلی خونسرد ادامه داد:" هومائیتا! راست گفتی سر کلاس داستان نویسی که داستان می نویسی یا فقط بلوف زدی!؟" هومائیتا برای لحظاتی فقط نگاهش کرد، می اندیشید:" می خواد به چه نتیجه ای از این سؤالش برسه!؟ دوباره چی تو کله اش داره!؟ دلیلی نمی بینم بخوام خودمو بهش ثابت کنم، حیف که دروغ گفتن حرامه، وگرنه بهش می گفتم الکی گفتم و از سر خودم بازش می کردم!" به سردی جواب کائن را داد:" نه، بلوف نزدم!" کائن متوجه سردی جواب هومائیتا شد، اما آن را نادیده گرفت؛ با اشتیاق به سمتش برگشت:"واقعاً؟! چقد خوب! آخه من می خوام برا جلسه بعدی کلاس، یه داستان بنویسم، اما تا حالا داستان ننوشتم! تو می تونی کمکم کنی!؟" هومائیتا پوزخند محوی زد و خیره به کائن نگاه کرد؛ اندیشید:" حدس می زدم یه چیزی می خواد!" و خیلی قاطع و سرد جوابش داد:" شرمنده کائن ! من خودم کار دارم! فکر نکنم وقت کنم برا داستانت، وقت بذارم!" کائن با ناراحتی نگاهش کرد:" اول ترمی مثلاً چکار داری!؟ می خوای دو صفحه درس استادا رو هزار بار بخونی مبادا یه و یا با رو یادت بره!؟" هومائیتا در حالیکه جزوه اش را دوباره به سمت خودش می کشید، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" شاید!" کائن که تیرش به سنگ خورده بود؛ با عصبانیت گفت:" بگو بلد نیستی داستان بنویسی! چرا بهانه میاری!؟ عادت داری بلوف بزنی کاری که بلد نیستی رو می تونی انجام بدی، نه!؟... می خواستی جلو استاد داستان نویسیم، خودی نشون بدی، اما چون هیچی سرت نمی شد، فقط ادعاشو کردی!" هومائیتا با بی تفاوتی نگاهش کرد؛ حرفهای زشت کائن را می شنید و با ناراحتی می اندیشید:" آخه یه آدم، تا چه حد می تونه وقیح باشه!؟... اون از کارای دیروزش، که هرچی از دهنش دراومد بهمون گفت؛ اینم از امروزش، که انگار نه انگار، طوری شده و پاشده اومده اینجا، توقع داره برا خودنمایی خانم – بنابر ادعای خودش – من داستان بنویسم؛ و چون قبول نمی کنم، طلبکارم هست!... دلم می خواد الآن بلند شم و از آلاچیق، پرتش کنم بیرون، یه ذره هوا عوض شه! جایی که این هست، نفس کشیدن، سخته!" اما بعد، سعی کرد، مسیر افکارش را عوض کند:" آروم باش هومائیتا! آروم باش! این آدم حتی ارزش نداره خودتو به خاطرش، ناراحت کنی!... نذار روزتو خراب کنه! اومدی بیرون که حالت خوب باشه و روز خوبی رو با شاتس ، داشته باشی!... کائن متناسب با شخصیت خودش رفتار می کنه، تو هم متناسب با شخصیت خودت رفتار کن!" نفس عمیقی کشید و به بیرون چشم دوخت و چیزی نگفت. کائن که دید حتی با توهین و تحقیر هم نمی تواند هومائیتا را وادار کند، مطابق میلش رفتار کند، کاغذی را از درون کیفش، بیرون آورد و شروع به باد زدن خودش کرد و به این طریق، سایر دوستانش را که بیرون آلاچیق، انتظار می کشیدند، به درون آلاچیق فراخواند؛ اما به گونه ای رفتار کرد که انگار اینکار، نتیجه رفتار هومائیتا است:" اوه!... با کارات، یه کاری می کنی، آدم داغ می کنه!... حتی تو سرمای پائیز!... عجب آدمی هستی تو!" هومائیتا حتی سرش را برنگرداند تا به او نگاهی بیاندازد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.