TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و سوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
هومائیتا برای لحظه ای سرش را بالا آورد و کائن را دید که به سمت آلاچیق او می آید. ناگهان، احساس خطر کرد و همه احساسهای خوب آنروز صبحش، جای خود را به نگرانی داد؛ اندیشید:" این وقت صبح، اینجا چکار می کنه!؟" اما فرصتی نداشت که به دنبال جواب سؤالی بگردد که احتمالاً به خاطر کمبود اطلاعاتش، قادر به پاسخگویی به آن نبود! با عجله، دفتر خاطراتش را جمع کرد و کنارش بر روی نیمکتی که بر روی آن نشسته بود، گذاشت و کیفش را بر روی آن نهاد، تا پنهانش کند و جزوه اش را سریعاً از کیفش بیرون کشید و بر روی میز جلویش گذاشت و آن را باز کرد و تظاهر کرد که مشغول خواندن است.
زمانیکه کائن وارد آلاچیق شد، هومائیتا حتی سرش را بلند نکرد و تظاهر کرد آنقدر غرق درسش است که متوجه حضور او نشده است. کائن جلو رفت و کنارش بر روی نیمکت، نشست و به شوخی، به آرامی با کف دستش، به شانه اش زد و با خنده گفت:" بسه خرخون! چقد می خونی!؟ خوبه هنوز هیچی درس ندادن ها! " هومائیتا سرش را بلند کرد و تظاهر کرد که تازه او را می بیند. ابتدا دلش می خواست به خاطر رفتار زشت روز گذشته اش، آنقدرها تحویلش نگیرد، اما زمانیکه لبخند دوستانه نشسته بر چهره کائن را دید، او هم کمی عقب نشینی کرد و لبخند کمرنگی زد:" سلام... چطوری؟... تو اینجا چکار می کنی!؟" در دل اندیشید: " عجیبه که اینطور دوستانه رفتار می کنه!... فکر کنم یه چیزی می خواد! ... انگار نه انگار که دیروز هرچی از دهنش دراومد جلوی همه، وسط کلاس بهمون گفت!... بذار ببینم چی می خواد!" آنقدر نگران فتنه هایی بود که ممکن بود کائن بخواهد راه بیاندازد و آنقدر فکرش درگیر این بود که کائن اینبار چه چیزی در سر می پروراند که اصلا متوجه تغییر رنگ پوست کائن نشد. کائن، که از شیوه کارکرد مغز هومائیتا چیزی نمی دانست؛ او که از تغییر رنگ پوستش – که هومائیتا و شاتس را مسبب آن می دانست – عصبانی بود؛ اندیشید :" زدی قیافه منو عوض کردی، حتی به روی خودتم نمیاری!؟ ... الان مردم فکر می کنن من چقد حساس و احساساتیم که تند تند رنگ پوستم عوض می شه! نمی دونن اینا نتیجه حماقتها و خودخواهیای تو و اون دوست از خودت بدترته! ... حتما الان خیلی هم خوشحالی و تو دلت داری بهم می خندی که تونستی تا این حد اذیتم کنی!... حسابتو می رسم هومائیتا خانوم!... تقاص کاراتو پس می دی!" با وجود خشم و نفرتش، صدایش آرام و شاد بود: " با بچه ها قرار گذاشتیم، بیایم دانشگاه، دور هم باشیم، که اتفاقی تو رو دیدم!" خب، ما که به خوبی می دانیم تا چه حد، دیدار کائن و هومائیتا، اتفاقی بود! اما هومائیتا که این را نمی دانست! کائن ادامه داد:" تو چرا اومدی دانشگاه!؟" و هومائیتا، اولین فکری را که به ذهنش رسید، بر زبان راند:" صبحا دانشگاه اومدن، خیلی سخته!... اومدم که کم کم بهش عادت کنم!" و کائن، موقعیت را مناسب دید که شروع به آماده سازی شرایط، برای یک دعوای جانانه بکند؛ با وجود نیت شومش، صدایش دلسوزانه بود:" راست می گی!... اگه ماشین داشتیم، اینقد رفت و آمد، سخت نبود! " و هومائیتا، غافل از همه جا، تأئید کرد:" اوهوم!" و خدا را سپاس، کلام دیگری بر زبان نراند و فقط به آن اندیشید:" حالا که نداریم! پس الکی، فکرشم نکنیم بهتره!" گاهی یک کلام بسیار ساده و بی غرض، در جوار یک آدم بدخواه، می تواند تبدیل به یک فاجعه شود؛ سکوت در کنار چنین آدمهایی، بهترین سلاح است!
هومائیتا ترجیح می داد، کائن برود تا او بتواند به کارهایش برسد، اما کائن تازه شروع کرده بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.