TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاه و نهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
خب، روکو  نقشه اش را کشیده بود. اکنون زمان آن بود که دست به کار شود و مرحله به مرحله پیش برود. در حالیکه آرایشگر، موهایش را رنگ می کرد، گوشیش را از کیفش بیرون آورد و وارد سایت دانشگاه شد؛ اولین چیزی که قصد چک کردنش را داشت، برنامه کلاسی خواهرش بود؛ خب، شاتس، نه و نیم تا یازده و نیم در ساختمان علوم پایه، فیزیک داشت. کارهای روکو ، تا ساعت نه و نیم تمام نمی شد که او بتواند، خود را به او برساند؛ اما می توانست برای ساعت یازده تا یازده و نیم برنامه ریزی کند. اینگونه بهتر هم بود، چون اگر برای ساعت نه و نیم برنامه ریزی می کرد، شاتس، دیر شدن کلاسش را بهانه می کرد و فرار می کردند، اما بعد از کلاسشان، وقت کافی داشت که شاتس و هومائیتا را هرکجا که می خواهد به دنبال خودش بکشاند. از شانس خوب او، آنها نیز بعد از ساعت یازده و نیم، تا ساعت یک و نیم کلاسی نداشتند و نمی توانستند بهانه ای جور کنند و از دست او فرار کنند.
خب، اکنون روکو  به یکی از دوستان استادش نیاز داشت که ساعت یازده و نیم در دانشگاه، کلاس داشته باشد و در نتیجه، حول و حوش این ساعت، دانشگاه باشد. شروع به چک کردن برنامه کلاسی دوستان استادش کرد و بالأخره، فرد دلخواهش را یافت! از این بهتر نمی شد! روکو ، عاشق شانس فوق العاده و بی نقصش بود: الهه! او بهترین مورد ممکن بود! ونونس، خوش استایل بود، فوق العاده زیبا صحبت می کرد، ثروتمند بود، خوش تیپ بود، همواره آرایش زیبایی بر چهره داشت، استاد کامپیوتر بود و در کارش موفق بود و... خلاصه، همه چیزش عالی بود! و در اولین برخورد، تأثیر فوق العاده مثبتی را بر طرف مقابلش می گذاشت. چرا روکو ، پیش از این به این فکر نیفتاده بود که یک نیروی فوق العاده قدرتمند – یک استاد – در منطقه جنگی دشمن دارد!؟ و اکنون زمان استفاده کردن از آن بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.