نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
خب، روکو نقشه اش را کشیده بود. اکنون زمان آن بود که دست به کار شود و مرحله به مرحله پیش برود. در حالیکه آرایشگر، موهایش را رنگ می کرد، گوشیش را از کیفش بیرون آورد و وارد سایت دانشگاه شد؛ اولین چیزی که قصد چک کردنش را داشت، برنامه کلاسی خواهرش بود؛ خب، شاتس، نه و نیم تا یازده و نیم در ساختمان علوم پایه، فیزیک داشت. کارهای روکو ، تا ساعت نه و نیم تمام نمی شد که او بتواند، خود را به او برساند؛ اما می توانست برای ساعت یازده تا یازده و نیم برنامه ریزی کند. اینگونه بهتر هم بود، چون اگر برای ساعت نه و نیم برنامه ریزی می کرد، شاتس، دیر شدن کلاسش را بهانه می کرد و فرار می کردند، اما بعد از کلاسشان، وقت کافی داشت که شاتس و هومائیتا را هرکجا که می خواهد به دنبال خودش بکشاند. از شانس خوب او، آنها نیز بعد از ساعت یازده و نیم، تا ساعت یک و نیم کلاسی نداشتند و نمی توانستند بهانه ای جور کنند و از دست او فرار کنند.
خب، اکنون روکو به یکی از دوستان استادش نیاز داشت که ساعت یازده و نیم در دانشگاه، کلاس داشته باشد و در نتیجه، حول و حوش این ساعت، دانشگاه باشد. شروع به چک کردن برنامه کلاسی دوستان استادش کرد و بالأخره، فرد دلخواهش را یافت! از این بهتر نمی شد! روکو ، عاشق شانس فوق العاده و بی نقصش بود: الهه! او بهترین مورد ممکن بود! ونونس، خوش استایل بود، فوق العاده زیبا صحبت می کرد، ثروتمند بود، خوش تیپ بود، همواره آرایش زیبایی بر چهره داشت، استاد کامپیوتر بود و در کارش موفق بود و... خلاصه، همه چیزش عالی بود! و در اولین برخورد، تأثیر فوق العاده مثبتی را بر طرف مقابلش می گذاشت. چرا روکو ، پیش از این به این فکر نیفتاده بود که یک نیروی فوق العاده قدرتمند – یک استاد – در منطقه جنگی دشمن دارد!؟ و اکنون زمان استفاده کردن از آن بود!