TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت شصتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
از آرایشگاه که بیرون آمد، شماره الهه را گرفت. پس از چند بوق کوتاه، صدای لطیف الهه با لهجه سرشار از نازش، از آنطرف خط، به گوشش رسید:" الو!" روکو  می اندیشید که چقدر گاهی دلش می خواهد مثل الهه، حرف بزند و حسابی دلبری کند! حیف که پدرشان، چند باری از شیوه حرف زدن الهه، ایراد گرفته بود! خود روکو نیز در کلامش، نازی را رعایت می کرد اما به هیچ عنوان به شدت ناز و کرشمه های الهه نبود. روکو فکر می کرد که در این زمینه، الهه، آزادی بیشتری نسبت به او داشت! سعی کرد این افکار را از ذهنش دور کند و بر روی نقشه اش تمرکز کند:" سلام الهه جون! خوبی؟"
- وای عزیزم! روکو تویی!؟ سلام عشقم!... خوبم فدات شم؛ تو خوبی؟!
روکو مطمئن بود که الهه، پیش از آنکه تلفنش را جواب دهد، اسم او را بر صفحه گوشیش دیده است و اکنون فقط نقش بازی می کند که نشان دهد از شنیدن صدای او، غافلگیر و بسیار خوشحال شده است! برای لحظه ای از ذهنش گذشت که حق با پدرش است که می گوید الهه گاهی بسیار مصنوعی و لوس است و به دنبال جلب توجه است! شاید همه اینها درست بود، اما او برای نقشه اش عالی بود و این اشکالات کوچکش را می شد نادیده گرفت! به علاوه روکو، باید چند نفری دوست صمیمی می داشت که اوقاتش را با آنها بگذراند!؟ و آدمهایی که با استایل روکو، هماهنگ باشند، بسیار نادر بودند؛ یکی از آنها، همین الهه بود! روکو، سعی کرد، حواسش را دوباره جمع کند و بر نقشه اش متمرکز شود. این خاصیت الهه بود که وقتی با او تماس داشتی، همه حواست را به خود معطوف می کرد و کارهای اصلیت را فراموش می کردی! روکو اندیشید:" وقتی من که دخترم، وقتایی که با الهه تماس دارم، هوش و حواس درستی ندارم و همه افکارم حول او چرخ می خوره؛ پسرا وقتی باهاش مواجه می شن، چه حالی دارن!؟" و باز هم حس کرد، کمی به الهه حسودیش می شود؛ اما برای چندمین بار، سعی کرد تمرکزش را به دست آورد؛ او به کلی از مکالمه دور افتاده بود و فراموش کرده بود که چه می گفتند! سعی کرد به گونه ای مسیر درست را به دست آورد:" عزیزم! خیلی دلم برات تنگ شده! کاش می شد ببینمت! حیف سرم شلوغه! امروز ساعت یازده و نیم برای کاری باید برم دانشگاه، بعدم کلاس دارم، شبم یه مهمون مهم رو بابام دعوت کرده! ولی نمی دونم چی شده، امروز خیلی دلم هواتو کرده! یه هدیه کوچولو هم برات خریدم، دلم می خواست بهت بدم!" خب، اگر دلتنگی روکو، نمی توانست کار را پیش ببرد، هدیه حتماً می توانست! روکو گفته بود:" هدیه کوچولو" یی را برای الهه خریده است، اما الهه می دانست که روکو، برای خودش، کسرشأن می دانست که هدیه ای ارزان ، برای کسی بخرد؛ هرچقدر هم که طرف مقابلش را سطح پائین می دید، سطح خودش را بالاتر از آن می دید که خودش را با هدیه های ارزان معرفی کند! هدیه های او همواره چشمگیر و فوق العاده گران بودند! اشتیاق دیدن هدیه، الهه را با روکو، همراه کرد:" وای، عزیزدلم! نمی تونی تصور کنی منم چقد امروز دلم هواتو کرده!... اتفاقاً منم یازده، دانشگاهم! کجا بیام ببینمت عزیزم!؟" روکو لبخندی از سر رضایت زد؛ تیرش به هدف خورده بود؛ برای اینکه بیشتر جایگاه الهه را به رخ بکشد و تأثیر مقامش را بیشتر کند، هیچ جایی بهتر از دفتر الهه نبود که استاد بودن او را کاملاً به رخ می کشید:" وای! چه عالی عزیزم!... پس من میام دفترت می بینمت!"
- باشه! فدات شم!
الهه بقیه روزش را با خیالبافی در مورد اینکه، هدیه روکو چه می تواند باشد، سپری کرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.