TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجاهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
رومانتیس بلافاصله پس از آنکه تماسش را با  امی ، قطع کرد؛ وارد گروه اینترنتی اش  شد که نام آن را " منهدم کنندگان چاپلوسان "!! نهاده بودند؛ و با عجله شروع به تایپ کردن کرد:" بچه ها! بیدارین!؟... خبرای داغ دارم! " کائن که بی صبرانه انتظار می کشید، عملیات آنروزشان را شروع کنند و انتقام شیرینی از هومائیتا و شاتس بگیرد، بلافاصله جواب داد:" چی شده!؟ " او شب گذشته، تا دیرهنگام، به نقشه های گوناگونی اندیشیده بود و در آخر، بالأخره یکی را انتخاب کرده بود. جواب رومانتیس را خواند که نوشته بود:" هومائیتا رفته دانشگاه، تو یکی از آلاچیقا نشسته!... شاید دوست پسر داره و ما نمی دونیم! امی داره کشیکشو می کشه؛ قرار شد اگه پسری رفت سراغ هومائیتا، ازشون عکس بگیره! کائن! می خوای تو نرو، که اگه با دوست پسرش قرار داره، با دیدن تو، دیدارشون به هم نخوره، بتونیم چند تا عکس توپ ازشون بگیریم! " کائن، از این نقشه هم بدش نمی آمد، اما اگر اینکار را می کردند، او نمی توانست استفاده ای را که شب گذشته، نقشه کشیده بود، از هومائیتا ببرد؛ از او ببرد. بنابراین با پیشنهاد رومانتیس مخالفت کرد:" نه؛ من الآن می رم دانشگاه!... اگه دوست پسر داشته باشه، باز هم با هم قرار میذارن و بالأخره می تونیم گیرشون بندازیم؛ اما امروز باید تکلیف اونو شاتسو یکسره کنیم! " رومانتیس جوابش داد:" باشه عزیزم!... برو که امیدوارم موفق باشی!... بوس بوس! "
کائن، خودش هم نفهمید، چگونه لباس پوشید و آرایش کرد و خودش را به دانشگاه رساند! فکری که او را می آزرد و موجب می شد، بیشتر عجله کند، این بود که مبادا هومائیتا با شاتس، قرار داشته باشد و پیش از آنکه او نقشه اش را عملی کند، آندو یکدیگر را ببینند.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و نهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
هر کدام از اتوبوسهای دانشگاه، که وارد ایستگاه رو به روی دانشگاه می شدند، دخترک با کنجکاوی تمام، سرک می کشید و تک تک دخترهای درون آنها را از نظر می گذراند، تا ببیند که آیا هومائیتا نیز همچون او، اینوقت صبح، هوای سرد پائیزی، به سرش زده است و بدون آنکه کلاس داشته باشد، خواب دلپذیر صبح را بر خودش، حرام کرده باشد و به دانشگاه آمده باشد! آخرین اتوبوس که از راه رسید، اولین چیزی که دخترک دید، هومائیتا بود که بر روی صندلی کنار پنجره اتوبوس، نشسته بود و درون کیفش به دنبال کارت شناسائیش می گشت. دخترک با عجله برخاست و پشت صندلیهای ایستگاه اتوبوس، مخفی شد و منتظر شد تا هومائیتا از اتوبوس پیاده شود و به سمت داخل دانشگاه به راه بیفتد.
هومائیتا که با چند قدم فاصله، از جلوی او رد شد، دختر نیز با کمی فاصله، به دنبال او به راه افتاد و گوشیش را نیز از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره رومانتیس را گرفت. پس از چند بوق، صدای رومانتیس از آنطرف خط به گوش رسید:" سلام امی جان!... چی شده عزیزم!؟ " امی با هیجان گفت:" سلام!... فکرشم نمی تونی بکنی که دختره دیوونه، کله سحر، پا شده اومده دانشگاه! " اینبار صدای رومانتیس نیز هیجان داشت:" واقعاً!؟... کدومشون؟!... هومائیتا یا شاتس!؟ "
- هومائیتا دیگه!... من کشیک هومائیتا رو می کشیدم، ملودی ، کشیک شاتسو!... دارم دنبالش می رم ببینم کجا میره!... داره میره سمت دانشکده خودمون!... عه!... رفت تو یکی از آلاچیقا نشست!... رومانتیس!... فکر می کنی با کسی قرار داره!؟
رومانتیس اندیشید:" به این دختره ی گوشه گیر نمیاد، اصلاً ارتباط  برقرار کردن بلد باشه و روابط عمومیش خوب باشه! چه برسه به اینکه بخواد، مخ پسرا رو بزنه! " و از فکر خودش لذت برد. به نظر او، این مهارتی بود که هر کسی آنرا نداشت! با اینحال، محتاطانه جواب امی را داد:" نمی دونم عزیزم!... مراقبش باش، ببین چکار می کنه!... اگه هم پسری دور و برش پیدا شد، با گوشیت ازش عکس بگیر!... منم بقیه بچه ها رو خبر می کنم! " امی که از ایده عکس گرفتن و کارهایی که بعداً می توانستند با عکسها انجام دهند، کیف کرده بود؛ لبخندی از سر بدجنسی زد:" باشه!... اگه خبر تازه ای شد، خبرت می کنم! "
- باشه جیگرم!... بوس بوس.
هر دو از کاریکه در پیش گرفته بودند، نهایت لذت را می بردند.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و هشتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
اینبار هومائیتا، انگیزه ای جدید، برای زود بیدار شدن، پیدا کرده بود:" شاتس! " اگرچه آنروز تا ساعت نه و نیم کلاس نداشت، اما دلش می خواست کمی به کارهایش سامان دهد، تا شاید پس از آن، اگر شاتس نیز وقت و حوصله داشت، با او کمی درون محوطه دانشگاه، زیر آن درختان خیال انگیز، قدم بزند و حرف بزنند و کمی بیشتر با هم آشنا شوند. احساس می کرد با آن خلاصه ناقصی که شب گذشته، درون دفتر خاطراتش، نوشته بود، در حق شاتس، اجحاف کرده بود و تصمیم داشت، آنروز هم، خودش را زودتر به دانشگاه برساند و در آن هوای لطیف پائیزی، درون یکی از آلاچیقهای دانشگاه بنشیند و تمام ماجرا را بی کم و کاست، درون دفتر خاطراتش بنویسد.
اینبار هم به موقع به اتوبوس دانشگاه رسید و بر روی یکی از صندلیها نشست و به بیرون چشم دوخت. تصمیم گرفته بود، به هیچ پسری نگاه نکند و تا آنجا که می تواند، توجه آنها را به خود جلب نکند. او اصلاً متوجه نشد که پسر روز گذشته، باز هم به او زل زده بود و نگاههای خیره و ناراحت او، توجه چند پسر دیگر را نیز جلب کرده بود و دنباله نگاه او را گرفته بودند و به هومائیتا رسیده بودند! و اینگونه آنها نیز کنجکاو شده بودند که بفهمند، قضیه از چه قرار است! این مسئله، تنها به هومائیتا وابسته نبود که او بتواند آن را کنترل کند و به نتیجه دلخواه برسد! تلاشها و تصمیمهای او، گاه نتیجه کاملاً عکس را می داد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و هفتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
نگاهی به ساعت مچی اش کرد؛ هشت و نیم صبح بود:" خب، اگه ربع ساعته برسم دانشگاه، می تونم  لواینیزیو رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم. بعدم اگه کار نداشته باشه، می برمش سر کلاسمون تا با هومائیتا آشنا شه!... چه جوری همه چیزو برا هومائیتا توضیح بدم!؟ " اکنون دیگر وسط خیابان بود و باید حواسش را نیز جمع می کرد تا با ماشینهای اطرافش، تصادف نکند. آفتاب ملایم و نیمه جان پائیزی، به آرامی به درون ماشینش، سرک می کشید:" نمی خوام پولمونو به رخش بکشم، پس نباید با نشون دادن ماشین، شروع به توضیح وضعیت بکنم! بعد از کلاس، می برمش کافی شاپ دانشگاه و اونجا همه چیزو آروم آروم می گم... عالی می شه اگه لواینیزیو هم باهام بیاد و کمکم کنه، اینجوری می بینه که من و لواینیزیو، چقدر با هم صمیمی ایم و اختلاف طبقاتیمون، هیچ اهمیتی نداره و رومون تأثیری نداشته! " با این فکر، کمی آرامش یافت. مطمئن بود که  لواینیزیو کمکش خواهد کرد. بعد از کافی شاپ هم می توانست به سراغ اساتید برود و برای ساعات مطالعاتیش، از آنها مشورت بگیرد. بعد هم سری به آرایشگاه می زد تا برای شب آماده شود. به نظر می آمد، آنروز اگر همه چیز به درستی و طبق برنامه پیش می رفت، می توانست روز بی عیب و نقصی باشد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و ششم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید
سه شنبه 30/6/1400
شاتس در حالیکه با عجله کلاهش را میپوشید، به درون آشپزخانه دوید و به مادرش و خدمتکاران نگاه کرد که با تعجب، نگاهش می کردند. او معمولا کلاه نمی پوشید اما اکنون سعی می کرد کمی استایلش را به هومائیتا نزدیک کند. علاقه اش به هومائیتا این تمایل را در او برمی انگیخت که حتی ظاهرش را به او نزدیکتر کند؛ دلش می خواست هرچه بیشتر و بیشتر با او نقاط مشترکی داشته باشد.  لبخندی از سر دستپاچگی زد و رو به سپیده گفت:" سپیده خانم! ناهار چی داریم؟!... می خوام با خودم ببرم دانشگاه! " سپیده نگاهی به هوسگورولو کرد و بعد با شرمندگی، رو به شاتس گفت:" خانم جون! شما که گفتین، هیچوقت ناهار با خودتون نمی برین دانشگاه! ما هنوز شروع نکردیم به آشپزی! " شاتس که این حرفش را به خاطر می آورد، به آرامی گفت:" اوه!... راست می گی!... باشه!... ولی لطفاً از فردا غذای دو نفرو برام آماده کن، با خودم می برم. شب برنامه دانشگاهمو بهت می دم... خداحافظ. " مادرش رو به او گفت:" یادت نره شب زود بیای خونه!... یه خرده هم به خودت برس! " شاتس، گونه مادرش را بوسید:" چشم مامان جون!... خداحافظ. " هوسگورولو نیز متقابلاً گونه اش را بوسید و با او خداحافظی کرد، در دل دعا می کرد، شب بتواند استاد شاتس را متقاعد کند که زدن شرکت، کار اشتباهی است! و بعد ناگهان متوجه نکته ای در حرفهای شاتس شد:" غذای دو نفر!؟ " شاتس با فرد جدیدی آشنا شده بود!؟ این آدم چه کسی بود!؟ پسر بود یا دختر!؟... اینها افکاری بودند که نه تنها، فکر هوسگورولو، که فکر سپیده و دیگر خدمتکاران را نیز درگیر کرده بود. همه از طرفی خوشحال بودند که شاتس، به طور کامل، در حال برگشتن به زندگی عادیش بود و از طرفی نیز کمی نگران بودند که این فرد جدید، چه کسی می توانست باشد و بدتر از آن، اینکه... عکس العمل دیوالتیش نسبت به او، چه خواهد بود!؟
شاتس قبل از شروع دانشگاه، تصمیم گرفته بود، هرگز با خودش غذا به دانشگاه نبرد و مانند بقیه دانشجویان، از غذای سلف استفاده کند. اینگونه توجه کسی را جلب نمی کرد و دیگران هم احساس نمی کردند که او از آنها برتر است؛ هرچند اصلاً به این نکته توجه نکرده بود که ماشینش، بالأخره توجه ها را جلب خواهد کرد!... اما اکنون اصلاً به این مسائل اهمیت نمی داد. به تنها چیزی که اهمیت می داد، این بود که دلش می خواست، اوقاتش را با هومائیتا بگذراند و وسایل راحتی و شادی بیشتر او را فراهم کند؛ و یکی از این وسایل، می توانست دست پخت عالی سپیده خانم با آن غذاهای فوق العاده و عجیب و غریبش باشد! حیف که آنروز نمی توانست با خودش غذا ببرد!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و پنجم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ۴۵


سه شنبه 30/6/1400

خدمتکاران هوسگورولو، دفتر به دست، مقابل او به صف ایستاده بودند و او لیست کارهای هر کدام را به آنها می گفت و آنها تند و تند، یادداشت می کردند که تلفن هوسگورولو زنگ زد و او اسم شاتس را بر صفحه گوشیش دید. نفس عمیقی کشید. احساس می کرد در برابر دخترش، شرمنده است. از خدمتکارانش، فاصله گرفت و تماس را وصل کرد:" جانم شاتس؟! " صدای شاتس، التهاب و هیجان داشت:" مامان! برا شب، استاد من می خواد بیاد!؟... کدوم استادم!؟ " هوسگورولو به کفپوش آشپزخانه چشم دوخت:" نمی دونم دخترم!... بابات فقط گفت که می خواد یکی از استاداتو راضی کنه که تو زدن شرکت، کمکت کنه! " صدای شاتس، عجولانه بود:" اما... " از ادامه دادن به حرفش، خودداری کرد! به خوبی می دانست که مادرش، نتوانسته است، پدرش را قانع کند و او هم نمی خواست، مادرش را سرافکنده و خجالت زده کند. به آرامی ادامه داد:" پس من باید برنامه مو بنویسم!؟ " هوسگورولو نفس عمیقی کشید؛ به خوبی می دانست که شاتس، ملاحظه او را می کند و چیزی از شکستش در برابر شوهرش نمی گوید؛ و این درک و صبر دخترش، او را بیشتر شرمنده می کرد:" آره عزیزم!... بابات رفت دانشگاه؛ اما گفت برنامه تو بنویسی و بعداً بهش بدی! " هوسگورولو به شاتس نگفت که تو نیز شب، با رفتار و گفتارت به استادت بفهمان که تمایلی به این همکاری و زدن شرکت نداری؛ دلش نمی خواست، شاتس نیز در برهم خوردن همه چیز، نقش داشته باشد و حرمتهای بین پدر و دختر از بین برود. شاتس متفکرانه گفت:" پس تا شب وقت دارم!... باشه؛ پس من می رم دانشگاه، حدأقل از استادا و ترم بالائیها بپرسم هر درسی، چقدر وقت برا مطالعه می خواد!... با من کاری نداری مامان!؟ "

- نه دخترم! مراقب خودت باش.

- فدات مامانی! تو هم مراقب خودت باش!

شاتس، حس کرده بود که مادرش، ناراحت است اما خودش هم درگیریهای ذهنی زیادی داشت؛ آنقدر زیاد که نمی دانست ابتدا به کدامیک از افکار و مسائل ذهنی اش، فکر کند و آنرا حل نماید و بعد به سراغ بعدی برود. از اینرو، توجه کردن و رسیدگی کردن به ناراحتی مادرش، برایش کار سختی بود و تنها به مسائل ذهنی اش می افزود.  برای لحظه ای گیج، وسط اتاقش ایستاد و به اطراف نگاه کرد! خب، حالا باید چکار می کرد!؟ ترجیح داد اول به کارهایی بپردازد که به نظر می آمد، وقت کمتری برای آنها داشت: رفتن به دانشگاه و دیدن لواینیزیو و آماده شدن برای توضیح دادن به هومائیتا. ناگهان موتورش به کار افتاد و به سرعت، شروع به جمع کردن وسایلش و آماده شدن برای رفتن به دانشگاه کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و چهارم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ۴۴


سه شنبه 30/6/1400

به سمت آشپزخانه به راه افتاد، در حالیکه سبکی فوق العاده ای را در وجودش احساس می کرد، بعد از آن دعوای وحشتناک، این آرامش و سبکی، نشاط آور بود. با خاطری آسوده اندیشید:" اگه استاد شاتس ببینه، فوق العاده بهش احترام می ذارم اما علاقه ای به مشارکتش با خودمون ندارم، خودش می فهمه که نباید این پیشنهادو قبول کنه! " با این فکر، احساس کرد، قدری از حس خوشایند ناشی از مراقبه اش را از دست داده است، اندیشید:" نیازی نیس به هیچی فکر کنم؛ همه چی خود به خود درست می شه! " به آشپزخانه رسیده بود؛ قصد داشت، تدارک پذیرایی عالی و شاهانه ای را ببیند. در همان حال، گوشیش را بیرون آورد و دو تا اس ام اس، برای دخترهایش فرستاد:" شب، استاد شاتس، مهمونمونه! برای شب آماده شین! " هیچکدام از دخترهایش، آنقدرها اهل چک کردن پیامهای شبکه های اجتماعی نبودند و برای همین، او مجبور بود همواره از اس ام اس یا تلفن کردن، استفاده کند. زمانیکه خانه، بیش از اندازه بزرگ باشد، اعضای آن برای برقراری ارتباط، مجبورند دست به دامان تکنولوژی شوند؛ آنهم تکنولوژی ای که دیگری نیز به آن پاسخ بگوید!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و سوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ۴۳

سه شنبه 30/6/1400

هوسگورولو کمی همانجا، تکیه زده بر در کمد نشست. باید به افکارش، نظم می بخشید. دلش نمی خواست دیگر کوتاه بیاید؛ صبرش تمام شده بود. از طرفی نیز به خاطر شاتس ، باید آبروداری می کرد و به استاد شاتس ، نهایت احترام را می گذاشت، اما در عین حال، باید کاری می کرد که استاد شاتس ، پیشنهاد همکاری دیوالتیش را قبول نمی کرد! آخر چکار باید می کرد تا همه اینها با هم برآورده شود!؟ ذهن خسته و عصبانیش، یاریش نمی کرد، اندیشید:" من به آرامش نیاز دارم؛ ربع ساعت مراقبه کار می کنم تا بتونم بهتر فکر کنم و تصمیم بگیرم، تا اونموقع سپیده خانم هم، همه رو جمع کرده تو آشپزخونه! " و به اتاق خوابشان رفت و موسیقی بی کلام آرامش بخشی را از آلبوم موسیقی های یوگایش، انتخاب کرد و پلی کرد و دراز کشید و چشمهایش را بست. رسیدن به آرامش، آنقدرها کار سختی نبود، او در اینکار خبره بود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و دوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ۴۲


سه شنبه 30/6/1400

سپیده ، سرگشته و نگران، وسط آشپزخانه، ایستاده بود و با گوشه پرکراواتش بازی می کرد. دخالت کردن در دعوای زن و شوهر، کار خطرناک و دور از عقلی بود. طرف هر کدام را که بگیری، آن یکی، قطعاً عصبانی و ناراحت می شود و کمی بعد که عصبانیتشان از دست یکدیگر، فروکش می کرد، ناراحتیشان را از تو را فراموش نمی کنند و برعلیه ت متحد می شوند! سپیده هرگز حتی فکر مداخله در کار زن و شوهرها را هم به سرش راه نمی داد، آنهم زن و شوهری مثل هوسگورولو و دیوالتیش ! هر دو به سپیده ، به چشم آدمی ذاتاً فرمانبردار نگاه می کردند، و اکنون این آدم فرمانبردار، باید به یکی از این دو می گفت که چه کاری را انجام بدهد، بهتر است!؟ سپیده حتی از تصور انجام اینکار نیز، حس کرد که آخر آنروز، خودش و سرنگ ، باید با دیوالتیش ، تسویه حساب کنند و برای همیشه آنجا را ترک کنند! از طرفی هم اطاعت نکردن از دیوالتیش نیز همین عاقبت را در پی داشت! چه باید می کرد!؟ چگونه باید از این وضعیت فرار می کرد!؟

سرانجام تصمیم گرفت به هوسگورولو کلک بزند تا بتواند از این وضعیت، نجات یابد. گوشی اش را برداشت و شماره هوسگورولو را گرفت. کمی طول کشید تا هوسگورولو جوابش را داد؛ صدایش گرفته بود و به سختی شنیده می شد، و با توجه به آنچه از وضعیت دیوالتیش دیده بود و حرفهایی که زده بود، سپیده حدس می زد که هوسگورولو آنقدر گریه کرده است که صدایش، حالت عادی خودش را از دست داده است. هوسگورولو با بی حوصلگی پرسید:" بله سپیده خانم!؟... چی می خوای!؟ " سپیده متوجه شد که برای عملی شدن نقشه اش، ابتدا باید هوسگورولو را آرام کند؛ با حالت مهربان و دلسوزانه ای گفت:" خدا مرگم بده خانم!... سرما خوردین!؟... صبح که حالتون خوب بود!... یه لیوان دم نوش بابونه و آویشن، بیارم براتون!؟ " هوسگورولو حوصله سر و کله زدن با سپیده را نداشت و حدس می زد که دیوالتیش ، به سپیده گفته است که با هوسگورولو تماس بگیرد و دستورهای لازم را برای شب از او دریافت کند، و اکنون سپیده فقط نقش بازی می کرد که از دعوای آن دو چیزی نمی داند و این مسئله، هوسگورولو را عصبانی تر می کرد و حس می کرد، هم از دیوالتیش و هم از سپیده ، متنفر است. از دیوالتیش متنفر بود که برای حرف زدن با او، وقت و حوصله نداشت، اما برای سپیده وقت کافی داشت! و از سپیده متنفر بود که بین او و شوهرش، فاصله ایجاد می کرد؛ و وقتی به این می اندیشید که هر دوی آنها، او را احمق فرض کرده اند، از هر دوی آنها بیشتر متنفر می شد. با بی صبری دوباره پرسید:" چی می خوای سپیده !؟ " سپیده متوجه شد، اوضاع از آنچه انتظارش را داشت، وخیمتر بود؛ با کمی دلهره و تردید گفت:" آقا دیوالتیش ، فرمودن با من کاری دارین!... کجا تشریف دارین، بیام خدمتتون!؟ " هوسگورولو به شدت دلش می خواست به سپیده بفهماند که نمی تواند او را احمق فرض کند و با این حرفها، او را به بازی بگیرد، بنابراین به سرعت جواب سپیده را داد:" آره، کارت داشتم!... من یه ماهی دارم می رم مسافرت!... به عمو سرنگ بگو بیاد، چمدونای منو ببره پائین، بذاره تو ماشینم! " سپیده با شنیدن این حرف، با کف دست، محکم بر پیشانی اش کوبید و لبش را گزید و در دل اندیشید:" وای خدا! بدبخت شدم!... داره قهر می کنه از خونه بره!... اونم هوسگورولو خانم! هیچوقت تا حالا از خونه قهر نکرده! یعنی چی شده که کارشون به اینجا کشیده!؟ می ترسم دیگه برنگرده!... خدایا! اخراج شدیم رفت! " و هوسگورولو، بلافاصله از اینکه خودش را پیش سپیده ، لو داده بود، پشیمان شد. ترجیح می داد، دیوالتیش ، شب به خانه بیاید و در حضور مهمانش بفهمد که او از خانه رفته است! اینگونه کمی دل هوسگورولو ، خنک می شد و از این مرد خودخواه بی احساس، انتقام کوچکی می گرفت!... اما در هر حال هم که سپیده ، تا شب به دنبالش می گشت و متوجه نبودنش می شد و به دیوالتیش ، اطلاع می داد!... بهتر بود تدارکات مهمانی را می دید و بعد بی سر و صدا می رفت! اما اینگونه تأثیر نبودنش کمتر بود!... حالا که کار از کار گذشته بود و فکر کردن به آن فایده ای نداشت!

به چمدانش که آماده، گوشه اتاق قرار داشت، نگاهی انداخت و به سمت کمدش رفت تا کتش را بپوشد. رو به سپیده که هنوز حیران و لب گزیده، آنطرف خط، ایستاده بود، گفت:" زودتر به عمو سرنگ بگو بیاد! " سپیده از سر بیچارگی، صداقت پیشه کرد:" خانم! الهی قربونتون برم!... آقا فرمودن، شب مهمون دارین!... کجا می خواین برین!؟... این مهمون کیه که ارزشی براش قائل نیستین!؟ " هوسگورولو از تصور اینکه هم دیوالتیش و هم سپیده ، تقاص کارشان را پس می دهند، لبخند کمرنگی زد و به آرامی گفت:" مهمون آقا دیوالتیش ، یکی از استادای شاتسه !... " و حرف، درون دهانش خشکید؛ ناگهان متوجه نکته مهمی شد: استاد شاتس !... این مسئله، فقط مربوط به دیوالتیش ، نمی شد؛ مربوط به شاتس نیز بود!... برای انتقام گرفتن از دیوالتیش ، نمی توانست از اعتبار و آبرو و احساس شاتس نیز مایه بگذارد! دستش بر روی کتش که هنوز بر جالباسی آویزان بود، خشکید و بعد به در کمد تکیه داد و به آهستگی، با تکیه بر آن، زانوانش خم شد و بر روی زمین نشست. صدایش آرام و مبهوت بود:" سپیده خانم!... برو آشپزخونه، به بقیه بچه ها هم بگو جمع شن همونجا. میام بهتون می گم برای شب چکار کنین! " سپیده با ناباوری، شادمانه گفت:" الهی قربونتون برم خانم! چشم! " و تماس را قطع کرد. در دل اندیشید:" خدایا شکرت!... چی شد نظرش عوض شد؟! " و بعد متوجه شد که هوسگورولو گفته بود، مهمان آنشب، یکی از اساتید شاتس بود! محبت هوسگورولو به شاتس ، نجاتشان داده بود!

اما هوسگورولو، تکیه زده بر در کمدش، با دلخوری می اندیشید:" آقا دیوالتیش!... من حساب تو رو می رسم!... حالا ببین! "

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهل و یکم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ۴۱

سه شنبه 30/6/1400

در ابتدا که وارد آشپزخانه شد، چهره اش برافروخته بود و احساس می کرد همه عضلات بدنش، منقبض شده و آماده حمله کردن است. در همان نگاه اول، سپیده – همسر عمو سرنگ – را کنار اجاق گاز دید که مشغول تمیز کردن آن بود. با قدمهایی بلند و کشیده و به سرعت به سمتش رفت. تمام تلاشش را کرد که خونسردیش را حفظ کند و عصبانیتش را بروز ندهد،اما تن صدایش کمی بالا بود و کلمات را به سرعت ادا می کرد:" سپیده خانم!... امشب مهمون داریم... یه تدارک کامل و شاهانه ببینین! " سپیده با شنیدن صدای دیوالتیش ، به سمتش برگشت و با دیدن چهره برافروخته و صدای برانگیخته اش، متوجه شد که اوضاع به شدت غیرعادی است. در آن خانه، همه نهایت تلاششان را می کردند که همه چیز مطلوب و مورد رضایت دیوالتیش باشد و به همین دلیل، به ندرت پیش می آمد که دیوالتیش ، از چیزی ناراحت و عصبانی شود. معمولاً ناراحتی ها، نشأت گرفته از مشکلات کاری و مسائل خارج از خانه بودند که در اکثر موارد نیز، دیوالتیش آنها را درون خانه، مطرح نمی کرد. سپیده پس از سالها کار کردن درون این خانه، همه اینها را به خوبی می دانست و به جز زمانیکه شاتس دچار مشکل شده بود، هرگز چهره دیوالتیش را اینگونه ندیده بود. با متانت، سری به علامت اطاعت خم کرد و آرام گفت:" بله؛ چشم!... چی باید تدارک ببینیم!؟ " اطاعت توأم با احترام سپیده ، کمی از عصبانیت دیوالتیش کاست و به او آرامش داد، به علاوه او همواره برای شخصیت محترم و فهمیده سپیده ، احترام قائل بود. اینبار صدایش آرامتر اما توأم با بی حوصلگی و گیجی بود:" نمی دونم!... هر دفعه که مهمون داریم، چکار می کنی!؟ "

- همیشه هوسگورولو خانم، دستور میدن چکار کنیم و چی آماده کنیم!

فکر هوسگورولو، دوباره میزان عصبانیتش را بالا برد:"الآن چه وقت بازی درآوردن بود!؟... یعنی واقعاً نمی فهمه من همه اینکارا رو به خاطر خودش و بچه ها، انجام میدم!؟ " و با اخم به سپیده ، زل زد:" پس برو ازش بپرس، باید چکار کنی!... گوش کن سپیده خانم! اگه امشب همه چی عالی نباشه، من همه شو از چشم تو می بینم!... وادارش کن همه چیزو عالی و به بهترین وجه برگزار کنه! " سپیده با تعجب نگاهش می کرد، به آرامی گفت:" اما آقا! من که نمی تونم به ایشون دستور بدم! " دیوالتیش با بی حوصلگی به استخر وسط سالن نشیمنشان که از درون آشپزخانه اپنشان دیده می شد، چشم دوخت:" منم نگفتم بهش دستور بده!... نصیحتش کن!... " و بعد نگاهش را به سمت سپیده برگرداند و یک ابرویش را بالا برد و به دقت به چهره اش چشم دوخت:" هوسگورولو تو رو خیلی قبول داره و بهت احترام می ذاره!... خودتم اینو خوب می دونی! " انگار با گفتن این حرفها، خیالش راحت شده بود:" من رفتم، خداحافظ! " و حتی منتظر نشد، سپیده جوابش را بدهد و به سمت خارج از سالن نشیمنشان به راه افتاد. آنروز هم مثل همیشه، کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و بیش از اندازه نیز وقت تلف کرده بود!