TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیستم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیستم


دوشنبه 29/6/1400

وارد اتاقش که شد با یک حرکت، گوشی موبایلش را از روی میز آرایشش قاپید و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روی مبل رها کرد و شماره لواینیتزیو را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پیغامگیر لواینیتزیو منتقل شد:" سلام، سر کلاسم! پیغام بذارین! " تماس را قطع کرد و در اوج عصبانیتش خندید:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پیغامگیرشو فعال کرده که سر کلاسم!... با اون فامیل اعجوج معجوجش، حق داره!... فکر کنم می خواد یه خرده بچزونتشون، یه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون! " با این افکار کمی آرامتر شد. نگاهی به ساعتش انداخت:" یادم رفته بود این ساعت کلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ می زنم که مطمئن بشم خونه س! " اما دلش آرامش می خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت می برد!؟... حالا با هومائیتا چکار کند؟! کم خطرترین و بهترین راه این بود که جریان را از زبان خودش بشنود تا از کس دیگری، اما... با اینحال نیز از عکس العملش می ترسید. این افکار هیچ کمکی به او نمی کرد؛ عصبانی تر و آشفته تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد، بنابراین سعی کرد خود را آرام کند و بعد به لواینیتزیو زنگ بزند و با او درد دل کند. گرمکن ورزشی اش را پوشید و به باغ بزرگی که امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاریک بود. دلش گرفته بود و تحمل تاریکی را نداشت. همه چراغهای باغ را روشن کرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فکر کردن به آلودگی هوا و مصرف بیش از حد برق را نداشت! یک امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگی کند، مگر چه می شود! شروع به گرم کردن خودش کرد تا در میان درختان شروع به دویدن کند. روکو ، از باغ جلوی طبقه دوم، او را در باغ پائین می دید. می دانست که حسابی خواهرش را آزرده و عصبانی کرده است، اما زمانیکه شاتس، همه چراغهای باغ را روشن کرد، فهمید این مسئله، واقعاً برای او جدی است. به دو شیوه در برخورد با خواهرش فکر می کرد که هیچکدام شامل کمک کردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هرکار می خواهد انجام دهد.

2: سعی کند بفهمد این هومائیتا کیست و چه نقطه ضعفهایی دارد!

احساسات او هم، درهم پیچیده و نامنظم بود! خودش هم نمی دانست که دلش می خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد یا درسی اساسی به او بدهد!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت نوزدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت نوزدهم


دوشنبه 29/6/1400

- احتمال می دم استاد برنامه نویسیمون، تو سلف که ما رو با همدیگه دیده، همه چیزو در مورد خانوادمون از یکی شنیده، برای همینم امروز سر کلاس اینجوری رفتار کرد!

روکو که تا کنون فقط در سکوت، به ماجرا گوش می داد، نگاهی به بشقاب نیمه خالی اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به شاتس چشم دوخت و خیلی خونسرد گفت:" خب، اینکه بد نیست!... استادتون هواتو داره! " شاتس چند لحظه ای در سکوت نگاهش کرد، چرا آن دو که از لحاظ ظاهر، کاملاً شبیه به یکدیگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحیه و طرز فکر تا این حد متفاوت بودند! آهی کشید و سعی کرد قضیه را از دیدگاه خودش، توضیح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها علیه من جبهه بگیرن، این کجاش خوبه؟! " روکو که انگار مسئله ای بدیهی را توضیح می دهد، ابروهایش را بالا داد و چشمهایش را از سر بی حوصلگی، خمار کرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئیس دانشگاهی، همه طرفدارت می شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نیست، به خاطر بی اطلاعی همکلاسیاته! " شاتس می دانست که روکو این را از روی تجربه می گوید. روکو عادت داشت هرکجا که می رفت، به نحوی به همه می فهماند که خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد دیگران باید به آنها احترام می گذاشتند. رفتار و فخرفروشی ای که شاتس، اصلاً از آن خوشش نمی آمد! او به خوبی فهمیده بود که توضیح دادن، هیچ فایده ای ندارد، چرا که آن دو کلاً اصول و دیدگاهشان یکی نبود، بنابراین تصمیم گرفت که فقط مستقیماً خواسته اش را مطرح کند:" می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟! " روکو حدس می زد او چه می خواهد بگوید و تصمیم گرفته بود که قبول کند در دانشگاه، او را نبیند اما شرایط را به گونه ای فراهم کند که خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عیناً بفهمد که فاش شدن هویت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اینرو با ملایمت گفت:" حتماً!... چی می خوای؟! " شاتس با اینکه امیدی به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعی کرد به آرامی خواسته اش را مطرح کند:" میشه خواهش کنم، چند ماهی رو با ماشینت به دانشگاه نیای؟! آژانس بگیر!... اینجوری من و هومائیتا  بیشتر با هم آشنا میشیم و هومائیتا می فهمه که من، اصلاً از جریاناتی مثل جریان امروز، خوشم نمیاد و موقعیتمو درک می کنه! " این خواسته خیلی بیشتر از انتظار روکو بود! در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود، با حالتی نیمه جیغ گفت:" چی؟!... با ماشین نیام دانشگاه، فقط برای اینکه هومائیتا نفهمه ما کی هستیم!؟... اصلاً این هومائیتا کیه که تا این حد برات مهمه!؟... تازه شاید اگه بفهمه تو کی هستی، بیشترم ازت خوشش بیاد!... این دیگه چه وضعیه!؟ " شاتس سعی کرد با صبر و خونسردی و با ملایمت جوابش را بدهد:" ببین روکو !همه مثل تو به مسائل نگاه نمی کنن!... هومائیتا بیشتر شبیه منه تا تو! " روکو حسابی لجش گرفته بود. حس می کرد در این جمله، نوعی توهین نهفته است:" این هومائیتا از چه جور خانواده ایه!؟ " شاتس نیز کم کم طاقتش را از دست می داد:" من چه می دونم! و برامم مهم نیست! " روکو پوزخندی زد:" معلومه که برات مهم نیست!... شرط می بندم مثل چند سال پیش، دوباره جذب یه آدم بدبخت و بیچاره و سطح پائین شدی! " ایندفعه شاتس از عصبانیت آتش گرفته بود، از سر میز ناهارخوری برخاست و در حالیکه عصبانیت از چشمانش می بارید و دستهایش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحکم گفت:" می تونستی خیلی راحت بگی که اینکارو نمی کنی! هیچ دلیلی برای توهین به من یا آدمایی که من دوست دارم و بهشون اهمیت می دم، وجود نداره! " روکو که از اینکه خواهرش را آزرده بود، دلش خنک شده بود، با بی تفاوتی گفت:" اینکه از همون اول، معلوم بود که من توی یه نقشه غیرمنطقی و بچگانه شرکت نمی کنم!... اونم بخاطر آدمی که اصلاً معلوم نیس اصالت داره یا نه! " شاتس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصیلات نیست! " روکو پوزخندی زد:" تعریف تو از اصالت خیلی ابتدائیه! " و در دل اندیشید:" نمی دونم چرا بابا همیشه فکر می کنه تو باهوشتر و بهتر از منی، در حالیکه تو همیشه با کارات، سرافکنده اش می کنی! " در آن لحظه، شاتس، احساس می کرد آن کسی که سطحی و سطح پائین است، خواهرش است و اصلاً دلیلی وجود ندارد با بحث کردن با چنین آدمی، ارزش خود را پائین بیاورد، بنابراین بدون گفتن کلامی، به سمت اتاقش به راه افتاد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت هجدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت هجدهم


دوشنبه 29/6/1400

شاتس، کتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روی مبل جلوی کتابخانه روکو، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت برای شنیدن اخبار مربوط به او، برنامه های روزانه اش را به هم بریزد. شاتس، صدای کارهای روکو را می شنید و حدس می زد که در آن لحظه، مشغول چکاری است. صدای شیر آب حمام را می شنید و حدس می زد روکو ، گلبرگهای گل رزی را که عمو سرنگ ، صبح برایش چیده است را از گلها جدا کرده و درون وان حمام ریخته و آماده حمام می شود. بعد هم نوبت لوسیون بدن و سشوار و آرایش موهایش بود. در آخر هم ربع ساعتی را صرف انتخاب رنگ لاکش می کرد که باید با رنگ لباسی که آنروز می خواست درون خانه بپوشد، ست می بود.

اکنون دیگر شاتس، صداهای ناشی از کارهای روکو را نمی شنید و غرق کتابش شده بود. خیالش راحت شده بود که هومائیتا، روکو را ندیده است و می توانست از خواهرش کمک بگیرد، تا چند ماهی، رازش را از هومائیتا، مخفی نگاه دارد. این آسودگی خیال، به او کمک می کرد تا راحت تر بتواند بر روی کتابش متمرکز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهای خوب بود!

نمی دانست چقدر گذشته است که رایحه ای لطیف و لذت بخش، مشامش را نوازش کرد. غرق در اتفاقات داستان، می اندیشید:" به به! چه عطر دل انگیزی!... این رایحه از کجا می آد!؟ " حتی خودش هم متوجه نبود که ذهنش این افکار را با خودش تکرار می کند، صدای روکو او را به خود آورد:" تو هنوز اینجایی؟! " با شنیدن صدای او، از عالم داستانش بیرون آمد و متوجه شد که این عطر خوش، از وجود روکو بر می خیزد و اینبار صدای ذهنش را به خاطر آورد که پرسیده بود این عطر خوش از کجاست و اکنون مغزش، هم می توانست معنای این سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم! " روکو ، در حالیکه جلوی آینه ای که کل دیوار سمت اتاق لباسش را می پوشاند، ایستاده بود و موهایش را نوازش می کرد، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" خب، حالا جریان چیه؟! " شاتس که به سرد و بی تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روی مبل، صاف نشست تا ماجرا را برای او تعریف کند:" امروز یه سری اتفاقا سر کلاس برنامه ریزیم افتاد!... اوم!... راستش من به کمک تو نیاز دارم! " روکو لحظه ای از برانداز کردن خودش، درون آینه دست برداشت و در حالیکه لبخند کمرنگی، گوشه لبش نشسته بود، به شاتس نگاه کرد:" می خوای باهات بیام سر کلاستون؟! "  شاتس که از حالت او فهمیده بود، احتمالاً راضی کردن او کار ساده ای نخواهد بود، به آرامی گفت:" نه، راستش... فکر کنم چند وقتی تو دانشگاه، نتونم ببینمت! " و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" باید همه جریانو برات تعریف کنم تا متوجه منظورم بشی! " روکو که فهمیده بود شاتس، دلش نمی خواهد هویتش فاش شود، همان علاقه و اشتیاق اندکش را نیز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آینه خیره شد و بعد در حالیکه به سمت در اتاقش می رفت، گفت:" من خیلی گرسنمه!... بیا بریم تو آشپزخونه! " شاتس با سر، تسلیم شدنش را اعلام کرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت هفدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت هفدهم


دوشنبه 29/6/1400

صدای بسته شدن در اتاق خواهرش را که شنید، ناگهانی از حالت خوابیده به نشسته در تختش، تغییر حالت داد و کتابی که در دستش بود را بر روی تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پرید:" سلام. خوبی؟! چه خبر؟! " روکو با تعجب نگاهش می کرد، در حالیکه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسیده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:" سلام!... خبری نیس!... چیزی شده؟! " شاتس به کنارش رسیده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسید:" امروز هیچکدوم از اساتید یا همکلاسیای منو دیدی؟! " با کمی فکر در مورد اتفاقات آنروز، به این نتیجه رسیده بود که پنهان کردن هویت خانواده اش از هومائیتا کافی نیست و باید آنرا از همه پنهان کند تا احتمال خطر را کاهش دهد. روکو با تردید، سرش را کج کرد و متفکرانه جواب داد:" نه! فکر نکنم!... من که اصلاً نمی شناسمشون!... " و بعد نگاه کنجکاوش را متوجه شاتس کرد:" باید شخص خاصی رو می دیدم!؟... چیزی شده شاتس ؟! " شاتس که انگار خیالش راحت شده بود، رفت و روی تخت روکو ، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض کن، بیا برات تعریف می کنم! " روکو سرش را به علامت موافقت تکان داد و باشه ای گفت و وارد اتاق لباسش شد.

شاتس، خودش را بر روی تخت روکو رها کرد و همانطور که چهار زانو بود به پشت بر روی تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روی تخت روکو افتادند و کمی به بالا پرتاب شدند و بعد بر روی تخت، آرام گرفتند.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت شانزدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت شانزدهم


دوشنبه 29/6/1400

هنگامیکه در پارکینگ خانه شان، از ماشین پیاده شد، نگاهی به جای خالی ماشینهای پدر و مادرش و روکو  انداخت. روکو و شباهت فوق العاده آن دو به یکدیگر! چرا فکرش را زودتر نکرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سریعاً به خانه رسانده بود که بیش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالای پدرش را از هومائیتا مخفی کند و اکنون قل همسان دیگرش، با چهره ای دقیقاً شبیه به او، با ماشینی حتی مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اینها، روکو، عاشق این بود که همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالایی هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصیلات بالایی دارد و عاشق احترامی بود که مردم بعد از فهمیدن این مسائل، به او می گذاشتند. و اگر بنا به هر دلیلی، هومائیتا بیشتر از گرفتن چند کتاب، درون دانشگاه می ماند و در کمال بدشانسی شاتس، با روکو مواجه می شد...! خب، شاتس نمی دانست ممکن است هومائیتا چه فکری بکند، چه عکس العملی نشان دهد و چه اتفاقی روی دهد! و همین ندانستن، اعصاب او را متزلزل می کرد و استرس و آشفتگی عجیبی به او تحمیل می کرد. خودش هم نمی فهمید چرا این دوستی، که هنوز ریشه و استحکام عمیقی نداشت تا این حد برایش مهم بود! فقط احساس می کرد هومائیتا را دوست دارد و او را در زندگیش می خواهد، به همان شیوه ای که احساس می کرد از کائن خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله اش را با او حفظ کند، و اتفاقات همانروز، سندی بود بر تأئید درستی احساساتش نسبت به کائن!

در ماشینش را بست و به ماشینش تکیه داد! اخم کرده بود و با ناراحتی به جای خالی ماشین روکو خیره شده بود. باید قبل از آنکه همه چیز خراب شود، درستش می کرد، اما چگونه؟! حتی اگر به روکو زنگ می زد و از او خواهش می کرد که اقدامات احتیاطی را رعایت کند، روکو که هومائیتا را نمی شناخت! او که نمی توانست از همه آدمها فرار کند! بگذریم از اینکه احتمالاً این افکار و رفتار به نظرش غیرمنطقی و بچگانه می آمد و چه بسا که اصلاً قبول نمی کرد! ای کاش شماره موبایل هومائیتا را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است یا به خانه رفته است! شاید او اکنون خانه بود و همه این نگرانیها، بی مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، دیگر حواسی برای گرفتن شماره تلفن برایش نمانده بود! به این نتیجه رسید که در این شرایط، هیچکاری از دستش ساخته نیست و فقط باید به خدا توکل کند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشکوهی شد که بر روی تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روی یکی از صندلیها نشست و به درخت سیبی که کاشته بود، خیره شد. برگهای درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای را دارا بودند. عمو سرنگ – باغبانشان- خیلی خوب به همه باغ می رسید، مخصوصاً توجه و مراقبت ویژه ای به این درخت داشت، چرا که می دانست شاتس، آن را خیلی دوست دارد. شاتس هرگاه ناراحت بود، به کنار آن درخت می آمد و گاهی با آن حرف می زد، اینکار به او آرامش می داد، اما فقط عمو سرنگ اینرا می دانست که گهگاه او را در اینحال دیده بود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پانزدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت پانزدهم


دوشنبه 29/6/1400

دفتر خاطرات هومائیتا:

" امروز یه روز پر هیاهو بود برای من! سه تا دوست پیدا کردم، که خب،... دوتای اولی رو خیلی هم نمی شه  دوست حساب کرد! دلم نمی خواد در مورد اون دو تا حرف بزنم؛ وقتی یه الماس پیدا می کنی، دو تا برنز به چشمت میان؟!... هاهاها! حس بدجنسیم فوران کرده، حقشونه !

اوه، ببخشین، قرار بود راجع به اون دو تا حرف نزنیم! و اما الماس خانوم! سر کلاس برنامه نویسی اومد و کنارم نشست و خودشو معرفی کرد. از همون اول، ازش خوشم اومد! ترکیب بندی رنگ تیپش، چه آرامشی به آدم میده!... اونم مثل من، رنگ روشن می پوشه و چقدم بهش میاد! شخصیتشم مثل رنگ لباساش، آبی و آرومه! امروز استاد برنامه نویسی، عجیب، کلید کرده بود رو این بیچاره!... خودش که می گه با استاد آشنایی ای نداره، اما استاد، عجیب مشکوک می زد! شایدم استاد می شناستش و ایشون، استادو نمی شناسه!... شایدم استاد، همینجوری ازش خوشش میاد! همونطور که من ازش خوشم میاد!... نمیدونم واقعاً! اما توجه بیش از اندازه استاد بهش، امروز موجب دعوا شد!... اصلاً نمی فهمم استاد چرا اینجوری کرد! از همون اول، برا مسئله ای که داد، نمره تعیین نکرد و نگفت حق ندارین بهم کمک کنین و رو دست هم نگاه نکنین!... اما همینکه کائن شروع کرد به نوشتن از رو دست شاتس، اومد و جزوه رو از زیر دستش کشید بیرون و یه جوری حرف زد انگار کائن خنگه و سر امتحان تقلب کرده و بعدم شاتسو برد پهلوی تخته و بهش نمره مثبت داد! بیچاره شاتس! با اینکارای استاد، همه کلاس بر علیهش شدن!... احساس می کنم بچه ها، از منم زیاد خوششون نمیاد! چه جو بدی داره کلاسمون! دوباره پس فردا برنامه نویسی داریم، خدا رحم کنه! معلوم نیس ممکنه چه شری به پا شه!... آه! کاش می شد اساتید و بچه ها رو عوض کرد! کاش می شد با آدمایی بهتر زندگی کرد!... فعلاً فقط به شاتس فکر می کنم! طرز فکر و رفتار هیچکدوم دیگه شون برام مهم نیس!... خدایا! آدمای بدو از زندگیم حذف کن و آدمای خوبو به زندگیم اضافه کن! "


مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهاردهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت چهاردهم


دوشنبه 29/6/1400

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوی آنها در افکار خود غرق و ساکت بودند.. شاتس می اندیشید:" بعد از این افتضاحی که استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهینای کائن به هومائیتا ، چه جوری به هومائیتا بگم احتمالاً همه ش به این خاطره که من دختر رئیس دانشگاهم!... من می خوام یه دوستی پایدار و ابدی رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً که الآن ثابت کرد، یه دوست واقعیه و پای حق وایمیسته، حالا بهاش هرچی که می خواد باشه!... اما اگه بفهمه که همه این جنجالا واقعاً به این خاطر بوده که استاد منو می شناسه و می خواسته توجهمو جلب کنه چی؟! نظرش نسبت بهم عوض نمی شه!؟... شاید اگه بیشتر منو می شناخت اینقدر سخت نبود، اما الآن که هیچ شناختی از شخصیت من نداره، نمی دونم چه نتیجه گیری ای می کنه و چه تصمیمی می گیره!... از طرفیم می ترسم الآن ازش مخفی کنم و بعداً که بفهمه حسابی ناراحت و عصبانی شه!... الآن که برسیم سردر، از روی ماشینم، کنجکاو می شه که بابام چکاره س که اینقد پولداریم!... چی بگم بهش؟!... خدایا! چکار کنم!؟" و با نگرانی، نگاهی به هومائیتا انداخت که سر به زیر انداخته بود و آرام در کنار او راه می رفت؛ او نیز در افکار خودش غوطه ور بود:" من هنوز شاتسو نمی شناسم اما به نظر دختر بدی نمی آد!... اما در مورد کائن!؟... کاملاً معلومه که یه آدم فرصت طلبه که برای منافع خودش، خیلی راحت، تو رو هم خراب می کنه!... خدائیش، هیچ تمایلی ندارم باهاش دوست باشم! عین یه زالو می مونه که فقط برا این بهت می چسبه که ازت تغذیه کنه!... توی همین روز اولی، چند بار بهم ضربه زد!... توی این دوستی، فقط آسیب می بینم و اگه بخوام رابطه مو با کائن، حفظ کنم و شاتس رو هم کنار خودم نگه دارم، مطمئناً شاتس هم ضربه می خوره!... نمی دونم دوستیم با شاتس به کجا می رسه، ولی مطمئناً دوستی با کائن رو نمی خوام! او بهتره با آدمایی مثل خودش دوست شه، که همدیگه رو درک می کنن و از پس هم برمی آن!..." و بعد افکارش به سمت دیگری متمایل شد:" دلم رمان می خواد!... بد نیست برا اینکه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به شاتس، که او نیز اکنون سر به زیر انداخته بود و آرام درکنارش راه می رفت، پرسید:" شاتس!... من می خوام برم کتابخونه! تو هم میای؟!" شاتس برگشت و با تعجب نگاهش کرد:" کتابخونه برای چی؟! " لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً میرن کتابخونه که کتاب بگیرن!... دلم رمان می خواد! " و بعد در دل اندیشید:" طفلک شاتس!... هنوزم از اتفاقی که افتاده، گیج و ناراحته! " و دستش را بر بازوی شاتس گذاشت:" اینقدر فکرشو نکن شاتس!... تقصیر تو نبود!... تو هیچ کار اشتباهی نکردی!... راستش به نظر من، فکر می کردی داری به کائن لطف می کنی! اگه او عسلو می خوره و دستتم گاز می گیره، این دیگه تقصیر تو نیست! " شاتس، از تشبیهی که هومائیتا به کار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندی زد و با محبت هومائیتا را نگریست:" مرسی از حمایتت! " هومائیتا، شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم! " شاتس با قدردانی نگاهش کرد:" می دونم و همین ارزشمندت می کنه! " اینبار هومائیتا از درک بالای شاتس، لذت برده بود و با قدردانی او را نگاه می کرد.

شاتس متوجه شده بود که با رفتن هومائیتا به کتابخانه، می تواند کمی برای خودش، زمان بخرد، تا هومائیتا او را بیشتر بشناسد. اگر هومائیتا به تنهایی به کتابخانه می رفت، او می توانست سریعاً خودش را به ماشینش برساند و بدون هرگونه جلب توجهی،آنجا را ترک کند. چند ماهی را هم کلاً بدون ماشین،هرجا که می خواست می رفت، و طی این مدت، او و هومائیتا، آنقدر شناخت نسبت به یکدیگر پیدا می کردند که احتمال قضاوتهای عجولانه را کاهش می داد و احتمالاً هومائیتا درک می کرد که اتفاقات و موقعیتهای پیش آمده، اگرچه مرتبط به وضعیت شاتس بود، اما اصلا تقصیر او نبود. شاتس رو به هومائیتا گفت:" راستش، اصلاً حوصله کتابخونه رو ندارم!... ترجیح می دم برم خونه! " هومائیتا که فکر می کرد این بی حوصلگی، نتیجه درگیریهای چند دقیقه پیش است، کاملاً درکش می کرد، سری به علامت رضایت تکان داد و لبخندی از سر مهربانی زد:" باشه، مراقب خودت باش! " شاتس هم به رویش لبخند زد:" مرسی!... تو هم مراقب خودت باش! " به گرمی با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند. هومائیتا به سمت کتابخانه به راه افتاد و شاتس با استرس و عجله، به طرف ماشینش به راه افتاد؛ زمانیکه به اندازه کافی از دانشگاه دور شد، فشار پایش را از روی گاز کم کرد و نفسی به راحتی کشید.

کتابخانه خلوت بود و هومائیتا خیلی زود، دو کتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حرکت نوبت بعدی اتوبوسها، کمی وقت داشت و امیدوار بود که شاتس هنوز نرفته باشد و بتواند تا قسمتهایی از مسیر را، با او برود.

زمانیکه به سردر رسید، هرچه نگاه کرد، شاتس را ندید؛ او درون هیچکدام از اتوبوسها نیز نبود؛ با خودش اندیشید:" شاید با تاکسی رفته! " و سوار اتوبوس شد تا به تنهایی راهی خانه شود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سیزدهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سیزدهم


دوشنبه 29/6/1400

همینکه استاد از در کلاس خارج شد، کائن که با عصبانیت، وسایلش را به درون کیفش می ریخت؛ رو به شاتس کرد و با چشمانی شرربار با عصبانیت و غیظ گفت:" حالا نمی شد به استاد نگی جزوه تو دادی به من؟! " هومائیتا و شاتس، با تعجب نگاهش کردند؛ شاتس جوابش داد:" استاد از من پرسید جزوه ت کجاس، منم فقط با اشاره نشونش دادم؛ چیزی که بهش نگفتم! "

- نمی تونستی حالا همین کارم نکنی؟!

اینبار هومائیتا به آرامی جوابش داد:" کائن! استاد از اول کلاس، چند بار اومد بالا سر شاتس؛ مطمئن باش جزوه شاتسو می شناسه! فقط دنبال بهانه می گشت! اینا اصلاً تقصیر شاتس نیست! " کائن که همه وسایلش را به درون کیفش ریخته بود، برخاست و اینبار با عصبانیت رو به هومائیتا گفت:" واقعاً!؟ تقصیر شاتس نیس!؟... شاتس می خواس از استاد نمره بگیره، چرا منو خراب کرد؟!... اصلاً شاتس و استاد چه نسبتی با هم دارن که استاد اینقد مواظبشه و هی میاد جزوه شو چک می کنه که بخواد جزوه شو بشناسه!؟ وگرنه چرا باید دنبال بهانه باشه که منو سر کلاس، سنگ رو یخ کنه و بهم بگه خنگ!؟ حالا مثلاً شما دوتا یه مسئله رو تونستین حل کنین، خیلی باهوشین و هرکی نتونست حلش کنه، خنگه؟! " شاتس قدمی به سمت کائن برداشت:" کائن! منکه گفتم هیچ نسبتی با استاد ندارم!... اصلاً نمی دونم استاد چرا اینجوری کرد! به علاوه، من اصلاً نمی دونستم که استاد می خواد برا حل این مسئله نمره بده! " کائن، دست هومائیتا را گرفت و او را با خشونت به سمت در کشاند و با عصبانیت رو به شاتس گفت:" تو که راست می گی! ما هم هرچی بگی، باور می کنیم! " و بعد رو به هومائیتا گفت:" بیا بریم! " هومائیتا چند قدمی به حالت دو، به دنبال کائن کشیده شد، اما بعد تعادلش را به دست آورد و سعی کرد محکم سر جایش بایستد. کائن هم ایستاد و با خشم نگاهش کرد. هومائیتا به آرامی رو به او گفت:" رفتار استاد زشت بود و فکر کنم همه مون ناراحت شدیم، ولی این دلیل نمی شه عصبانیت و ناراحتیتو سر شاتس خالی کنی! " کائن با عصبانیت نگاهش کرد:" نکنه تو هم دیدی استاد هواشو داره، می خوای بهش نزدیک شی که شاید هوای تو رو هم داشته باشه!... اشتباه نکن، او برای منافع خودش، دوستاشم خراب می کنه! مگه امروز منو خراب نکرد!؟... مگه من دوستش نبودم!؟... تو رو هم خراب می کنه!اون فقط برا استادا خودشیرینی می کنه، همین... بیا بریم! " و قدمی به سمت هومائیتا برداشت تا دوباره دست او را بگیرد. اما هومائیتا قدمی به عقب برداشت:" کائن! الآن این تویی که داری سعی می کنی شاتسو خراب کنی درحالیکه خودتم خوب می دونی اصلاً تقصیر شاتس نیس! " کائن با عصبانیت گفت:" تو هم برو خودشیرینی استادا رو بکن! " و با عصبانیت از کلاس خارج شد. بقیه دانشجوها که تا کنون فقط این صحنه را نگاه می کردند به سمت خارج کلاس به راه افتادند؛ صدایی از بین دخترها گفت:" واقعاً که هردوتاشون خودشیرینن! " و صدای خنده چند دختر به گوش رسید! نگاههایی از سر دلسوزی از جانب بعضی دخترها و پسرها نیز به چشم می خورد، اما نگاههای تحقیرآمیز و پوزخندهایی نیز وجود داشت! هومائیتا نگاهش را از همکلاسی هایش گرفت و به سمت صندلیش رفت تا بقیه وسایلش را جمع کند. شاتس با شرمندگی به آرامی گفت:" معذرت می خوام! " هومائیتا با لبخندی مهربانانه اما تلخ به سمت او برگشت:" دلیلی برای عذرخواهی وجود نداره!... راستشو بخوای باورش سخته که کائن و بعضی از بچه ها، واقعاً نمی فهمن قضیه چی بوده؛ ولی حتی اگرم اینطور باشه، مشکل از درک و فهم اوناس و این هیچ ربطی به تو نداره. من اهمیتی به کج فهمی ها و رفتار زشت دیگران نمی دم! " واقعیت آن بود که هومائیتا آنقدرها هم راست نگفته بود. او از رفتار بد کائن و بقیه بچه ها و حتی استاد ناراحت شده بود، اما فکر می کرد که دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد و نباید ناراحت شود و بنابراین سعی می کرد همه چیز و از جمله ناراحتی اش را نادیده بگیرد. 

شاتس با قدردانی و محبت نگاهش کرد؛ در ابتدا او تصمیم گرفته بود از هومائیتا در برابر کائن، مواظبت کند اما اکنون، هومائیتا از او در برابر کائن دفاع کرده بود. هر دو وسایلشان را جمع کردند و به سمت خانه به راه افتادند.


مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت دوازدهم

نسخه صوتی این قسمت را میتوانید از اینجا بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت دوازدهم


دوشنبه 29/6/1400

کائن به سمت شاتس خم شد:" تو با استاد آشنایی ای داری؟ " شاتس با ناراحتی جواب داد:" نه، چرا؟! " اما خودش جواب را می دانست! حتی هومائیتا که مسائل جانبی کلاس را معمولاً متوجه نمی شد، متوجه توجه و علاقه زیاد استاد به شاتس، شده بود!

استاد مسئله ای را برای حل کردن به آنها داده بود و تا زمانیکه آنها آنرا حل کنند، سه بار به بالای سر شاتس آمده بود و به برگه او نگاه انداخته بود و گاهی نظریه هایی راجع به مراحل حل مسئله او داده بود! اکنون، هم شاتس و هم هومائیتا، مسئله را حل کرده بودند و الگوریتم آنرا نوشته بودند. استاد آخر کلاس، ایستاده بود؛ اما به جای آنکه حواسش به سایر دانشجویان و حل مسئله آنان باشد، از همان انتهای کلاس هم، نگاهش به شاتس بود.

شاتس و هومائیتا، از سر بیکاری، نگاهی به جزوه های یکدیگر انداختند؛ هر دو مسئله را به درستی حل کرده بودند اما به دو روش کاملاً متفاوت. هر دو تنها لبخندی از سر رضایت و تحسین به یکدیگر زدند. کائن که متوجه شده بود، آن دو دیگر بر روی مسئله کار نمی کنند، به سمت جزوه هر دو خم شد و جزوه های آن دو را به سمت خودش کشاند:"  شما دو تا، حلش کردین؟! " هومائیتا به آرامی گفت:"  آره! "  کائن درحالیکه جزوه شاتس را برمی داشت، گفت:"  ببینمش؟! " و منتظر جواب نشد و آنرا برداشت و کمی که آنرا خواند، رو به شاتس پرسید:" ایرادی نداره از روش بنویسم!؟ " شاتس نگاهی به هومائیتا انداخت که او هم به او چشم دوخته بود؛ درحالیکه هنوز هم به چشمان مهربان هومائیتا، زل زده بود، با بی تفاوتی، شانه هایش را بالا انداخت و جواب کائن را داد:" نه، چه ایرادی!؟ بنویس! " و جواب لبخند مهربانانه و ستایشگرانه هومائیتا را با لبخند داد؛ کائن نیز با خوشحالی، شروع به پاک کردن جواب خودش، و رونویسی کردن از روی جواب شاتس کرد. استاد که چشم از شاتس برنمی داشت، از رفتار آن سه نفر، متوجه شده بود که دوتای آنها، مسئله را حل کرده اند و سومی در حال رونویسی است! از انتهای کلاس، قدم زنان به سمت آن سه به راه افتاد؛ زمانیکه به کنار آن سه رسید؛ نگاهی به کائن انداخت که با عجله مشغول رونویسی بود و بعد به هومائیتا و شاتس نگاه کرد که با بی خیالی مشغول حرف زدن بودند. به کنار شاتس رفت و دستش را بر روی میز او گذارد:" شما جزوه تون کجاس؟! " هومائیتا و شاتس، همزمان به او نگاه کردند و زمانیکه دیدند استاد با اخم به آن دو چشم دوخته است، شاتس با تردید به سمت کائن با دست اشاره کرد. استاد، جزوه شاتس را از زیر دست کائن، بیرون کشید و آنرا بر روی میز شاتس گذاشت. کائن با ناراحتی و نگرانی، به استاد نگاه کرد؛ و استاد که با اخم به او خیره شده بود، با عصبانیت خفیفی گفت:" وقتی مسئله ای می دم، برای اینه که خودتون روش فکر کنین و حلش کنین، نه اینکه از رو دست همدیگه کپی بزنین! " و بعد به کنار تریبون خودش رفت و رو به کلاس پرسید:" کیا الگوریتمو نوشتن؟! " کائن که تمام مراحل حل مسئله شاتس را خوانده بود، درحالیکه آخرین قسمتهای آنرا با ناراحتی و عصبانیت می نوشت، دستش را بالا گرفت. شاتس و هومائیتا که با نگرانی او را نگاه می کردند، با دیدن این حرکت او، نگاهشان را به سمت استاد برگرداندند که با ناراحتی و عصبانیت، نگاهش را از کائن گرفت و به شاتس دوخت. آن دو نیز با تردید، دستشان را بالا گرفتند. استاد رو به شاتس گفت:" شما بیاین پای تخته و حلش کنین! " شاتس برخاست و به کنار تخته رفت.

زمانیکه شاتس، در ماژیک را بست و از جلوی تخته کنار رفت، استاد نگاهی به راه حلش انداخت و گفت:" درسته! یه نمره مثبت بهتون می دم؛ اما دیگه هیچوقت اجازه ندین کسی از هوشتون سوءاستفاده کنه!... اگه کسی فکر می کنه، خودش نمی تونه مسئله ها رو حل کنه، چرا میاد دانشگاه و جای یکی دیگه رو اشغال می کنه! " شاتس و هومائیتا با نگرانی به کائن نگاه کردند که از عصبانیت سرخ شده بود.

استاد علامت مثبتی، کنار اسم شاتس گذاشت و خسته نباشیدی رو به کلاس گفت و با همان حالت عصبانیتش، از کلاس خارج شد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت یازدهم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت دهم


دوشنبه 29/6/1400

بودن شاتس با روکو  در سلف اساتید، عوارضی داشت که این عوارض کم صبر، علاقه فوق العاده ای به خودنمایی داشتند.تنها دو ساعت از بودن شاتس و روکو  در سلف می گذشت و اکنون اولین عارضه به همراه استاد برنامه نویسی، وارد کلاس شد!

استاد درحالیکه لیست دانشجویان در دستش بود، وارد کلاس شد و اولین کاری که کرد، چرخاندن نگاه کنجکاوانه اش در میان دانشجویان دخترش بود و خیلی زود شاتس را کنار هومائیتا یافت؛ لبخند کمرنگی از سر رضایت زد؛ اما فقط او نبود که شاتس را تشخیص داده بود؛ شاتس نیز او را در سلف دیده بود که کنار چند تن دیگر از اساتید ایستاده بود و او را نگاه می کردند و با یکدیگر حرف می زدند. شاتس، هرگز چهره ای را که حتی فقط یکبار دیده بود، فراموش نمی کرد و اکنون به خوبی می دانست که استادش، او را بیشتر به چشم دختر رئیس دانشگاه می بیند تا دانشجویش؛ و... شاتس از آن دسته آدمهای نایابی بود که نه تنها از این مسئله سوءاستفاده نمی کرد که حتی از این موضوع، خوشش هم نمی آمد.