TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهلم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت چهلم


سه شنبه 30/6/1400

دیوالتیش نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با هوسگورولو دعوا کند. آزردن هوسگورولو ، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ سعی کرد مسئله را کم اهمیت جلوه دهد، تا از فشار آن بر روی هوسگورولو نیز بکاهد:" حالا مگه چی شده که اینطور شلوغش کردی؟! " صدای خونسرد و بی تفاوت دیوالتیش ، بیشتر از قبل، هوسگورولو را آزرد. چرا دیوالتیش ، حرفها و نگرانیهای او را بی اهمیت جلوه می داد!؟ چرا هیچگاه به اندازه کافی به او احترام نمی گذاشت!؟ صدایش خشن شده بود و از شدت عصبانیت می لرزید:" چیز خاصی نشده! فقط مثل همیشه، تو با خودخواهی تمام، برای بقیه تصمیم گرفتی!... اصلاً فکر کردی خود شاتس ، دلش می خواد این شرکت لعنتیو براش بزنی یا نه!؟... هیچ به این فکر کردی این بچه، بعد از مصیبتی که پشت سر گذاشته، تازه داره به زندگی بر می گرده!؟ همینکه دوباره درسو شروع کرده، جای شکرش باقیه؛ شاید تحمل درس و کارو با هم نداشته باشه!؟ اونم یه شرکت بزرگ، که تو روش سرمایه گذاری کنی! هیچوقت دقت کردی، برآورده کردن خواسته های تو، چه فشاری به بچه ها تحمیل می کنه و اونا چقدر سخت تلاش می کنن که تو همیشه راضی باشی!؟... اگه شاتسم دوباره از پا درباید، من همه شو از چشم تو می بینم! " دیوالتیش متحیر به هوسگورولو چشم دوخته بود. باور آنچه که می شنید برایش سخت بود. او همه تلاشش را می کرد تا شاتس ، بتواند به زندگی ای بازگردد که شایستگی اش را داشت و به خاطر یک سلسله از اتفاقات ناخواسته و ناخوشایند، از آن بازمانده بود؛ و اکنون، هوسگورولو به خاطر همین تلاش او، او را سرزنش می کرد!؟ باورش نمی شد که این زن، همان همسر همواره مهربان و فهمیده او باشد! چه بلایی بر سرش آمده بود!؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد کنترل اعصابش را از دست ندهد؛ اما کنترل کردن نگاه خشمگینش، کار راحتی نبود! با خشم توفنده ای به هوسگورولو چشم دوخته بود و سعی می کرد صدایش آرام باشد، اما حالت نگاهش، او را موجودی سلطه گر جلوه می داد:" خودم می دونم دارم چکار می کنم!... به شاتس هم بگو، زودتر برنامه شو آماده کنه و بعداً بهم بدتش!... من دانشگاه کار دارم! " و پرونده را از زیر دست هوسگورولو که هنوز دستش را با عصبانیت بر آن می فشرد، بیرون کشید و به سمت اتاق لباسش به راه افتاد. در نیمه راه ناگهان ایستاد و به سمت هوسگورولو چرخید:" راستی، شب مهمون داریم!... برای شام یکی از اساتید فوق العاده شاتسو دعوت کردم. می خوام ازش بخوام، تو زدن شرکت و اداره اون به شاتس ، کمک کنه؛ برای شب تدارک ببینین! " هوسگورولو از اینکه دیوالتیش او را کاملاً نادیده گرفته بود، تا سرحد جنون، عصبانی بود، با خشم غرید:" دارم باهات حرف می زنم! " دیوالتیش نیم نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت:" حرف نمی زنی! داری دعوا می کنی!... و من وقتی برای دعوا و جاروجنجال الکی ندارم! "

- تو هیچوقت برای من وقت نداری!

دیوالتیش برای لحظه ای در سکوت، نگاهش کرد، اندیشید:" امروز اصلاً خودش نیست!... سر میز صبحانه حالش خوب بود! چش شد یه دفعه ای!؟ " و برای اینکه دعوا را خاتمه دهد، دوباره به سمت اتاق لباسش به راه افتاد، تا هرچه زودتر خانه را ترک کند. احتمالاً هوسگورولو، خودش حالش خوب می شد! صدای غیض مانند هوسگورولو را از پشت سرش شنید:" مهمون توئه! خودتم فکری به حالش بکن!... من شاید اصلاً امشب دیر برگردم خونه! " دیوالتیش با خشم به سمت هوسگورولو برگشت، چرا هرچه او بیشتر صبر می کرد و کوتاه می آمد، هوسگورولو بدتر می کرد!؟ غرید:" امشب سر ساعت شش باید خونه باشی! فهمیدی؟!... اجازه نمی دم، سر یه دعوای احمقانه، آبروی منو ببری! " و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت، تا دستورهای لازم را برای شام و پذیرایی آنشب، به آشپزشان بدهد!

هوسگورولو چند لحظه ای را درون اتاق کار دیوالتیش ، مبهوت ایستاد؛ از شدت عصبانیت می لرزید و توان حرکت کردن نداشت! دو کلمه را مداوم با حرص و دلخوری، درون ذهنش تکرار می کرد:" دعوای احمقانه! " انگار ذهنش بر روی این دو کلمه، قفل شده بود؛ و بعد ذهنش ناگهان دوباره به جریان افتاد:" فکر می کنه من احمقم و همه نظرات و افکار و رفتارم احمقانه س! " با این فکر از پا درآمد؛ بر روی زمین زانو زد و سرش را در میان دستهایش گرفت و به تلخی گریست.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و نهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و نهم


سه شنبه 30/6/1400

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر هوسگورولو ، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی دیوالتیش را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می دونم که این پرونده لعنتی از من برات مهمتره!... من هیچوقت کمترین ارزشی برات نداشتم!... اما خوشبختانه نمی خوام در مورد خودم باهات حرف بزنم که مثل همیشه به نادیده گرفتنم ادامه بدی!... می خوام در مورد بچه ها، باهات حرف بزنم و بهتره که جدیش بگیری! " دیوالتیش از اینکه هوسگورولو ، تمرکزش را برهم زده بود، عصبانی بود؛ از شیوه رفتاری توهین آمیز دور از انتظارش، عصبانی تر بود؛ اما هیچ چیز به اندازه حرفهای هوسگورولو ، او را آزرده و عصبانی نکرده بود! این پرونده برایش مهمتر از هوسگورولو بود؟! هوسگورولو کمترین ارزشی برایش نداشت؟! او همواره هوسگورولو را نادیده گرفته بود!؟ چه تصورات احمقانه و عجیبی که به ذهن این زنها خطور نمی کرد! همه این سالها دیوالتیش تنها به عشق هوسگورولو و برای رفاه او، با همه وجود کار کرده بود. حتی قسمت اعظم عشق او به بچه ها، از عشق او به هوسگورولو نشأت می گرفت؛ و اکنون، هوسگورولو تمام عشق و تلاش و شایستگی او را با بی انصافی و بی رحمی تمام، زیرسؤال می برد؛ این واقعاً قابل تحمل نبود!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و هشتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و هشتم


سه شنبه 30/6/1400

بر روی صندلی روبروی میز کار دیوالتیش نشست و به او که کاملاً بی توجه به او، مشغول کارش بود، خیره شد. برای شروع گفتگو، دلهره داشت؛ می دانست که به احتمال زیاد، دیوالتیش عصبانی می شود و کارشان به دعوا می کشد. چند باری خشم دیوالتیش را هنگامیکه بر روی کارش تمرکز کرده بود و هوسگورولو سعی کرده بود با او حرف بزند، چشیده بود. همه شهامتش را جمع کرد. همیشه شروع کردن هر کاری از ادامه دادن آن سخت تر است و هوسگورولو خیلی خوب، این را می دانست. او هرگز از دعوا و تنش خوشش نمی آمد و همه این سالها، تنها به همین دلیل، همواره کوتاه آمده بود و سکوت کرده بود؛ اما... فکر می کرد اوضاع بچه ها، با تصمیمات اشتباه دیوالتیش ، وخیم و وخیمتر می شود؛ بنابراین باید این دعوا را به جان می خرید. لب پائینش را گزید و دستهایش را مشت کرد تا همه انرژیش را به کمک فرا خواند:" دیوالتیش!... ما باید با هم حرف بزنیم! " صدای هوسگورولو، آنقدر آرام و آهسته بود که دیوالتیش حتی آنرا نشنید. آنقدر غرق کارش بود که حضور همسرش را حس نمی کرد، اما هوسگورولو که اینرا نمی دانست! او تصور کرد که دیوالتیش ، مثل همیشه او را نادیده می گیرد؛ و این فکر به شدت او را آزرد و کمی عصبانی کرد؛ صدایش را بلندتر کرد، اینبار خشم خفیفی نیز در صدایش، پنهان شده بود:" دیوالتیش!... گفتم ما باید با هم حرف بزنیم! " ایندفعه، دیوالتیش صدای هوسگورولو را شنید؛ بریده شدن رشته افکار و تمرکزش، برایش سخت و دردناک بود؛ و این مسئله کمی عصبانیش کرد. سرش را بلند کرد و هوسگورولو را دید، اما بی آنکه منظوری داشته باشد و یا حتی خودش متوجه این مسئله باشد، لحنش تند و آزاردهنده بود:" چی می گی؟! " هوسگورولو لحظه به لحظه، آزرده تر و عصبانی تر می شد، چرا او همیشه باید، توجه شوهرش را گدایی می کرد!؟ صدای او هم در جواب، تند و آزاردهنده بود:" گفتم باید حرف بزنیم! " دیوالتیش ، برای لحظاتی نگاهش کرد؛ تعداد دفعاتی که هوسگورولو، در زندگی مشترکشان، تندی کرده بود، بسیار نادر بود. دیوالتیش اینرا حس می کرد که مسئله مهمی پیش آمده که هوسگورولو را برانگیخته است؛ اما ذهنش هنوز درگیر پرونده اش بود و به شدت تمایل داشت، به کار بر روی پرونده اش برگردد. لحظه ای خیره به هوسگورولو نگاه کرد و اینبار آرامتر، اما آمرانه گفت:" باشه، بعداً حرف می زنیم! " و سرش را به روی پرونده اش برگرداند.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و هفتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و هفتم


سه شنبه 30/6/1400

هوسگورولو با این پیش زمینه فکری، که دیوالتیش هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود یابد؛ اما اکنون، دیگر قصد کوتاه آمدن نداشت. برای یکبار هم که شده، در تمام طول زندگی مشترکشان، دیوالتیش باید به حرفهای او گوش می داد و به صلاح بچه ها، عمل می کرد. هوسگورولو حاضر بود، برای صلاح و مصلحت بچه هایش، با شوهرش بجنگد و این کوتاه آمدنها را کنار بگذارد.

وارد اتاق کار دیوالتیش که شد، دیوالتیش برای لحظه ای به او نگاه کرد و بعد دوباره مشغول پرونده ای شد که بر روی آن کار می کرد. ذهنش، به شدت درگیر مسائل پرونده بود و تقریباً اصلاً متوجه حضور هوسگورولو، درون اتاقش نشد، اگرچه با چشمهایش او را به وضوح دیده بود! در آن لحظات، او هیچ درک مشخصی از محیط پیرامونش نداشت؛ به شدت بر روی پرونده اش تمرکز کرده بود و دنیایش را تنها همان پرونده تشکیل می داد. هوسگورولو برای لحظاتی به دیوالتیش خیره شد. او این رفتار دیوالتیش را بارها و بارها، تجربه کرده بود؛ همه آن زمانهایی که دلش می خواست در مورد مطلبی با شوهرش حرف بزند، درد دل کند یا نظرش را راجع به مطلبی به او بگوید؛ اما دیوالتیش ، همواره او را کاملاً نادیده گرفته بود؛ انگار که اصلاً هوسگورولو ، وجود خارجی نداشت! ابتدای ازدواجشان، این مسئله به شدت قلب هوسگورولو را می شکست و او به اتاق خوابشان پناه می برد و ساعتها گریه می کرد؛ دیوالتیش نیز یا این مسئله را نفهمیده بود یا به آن اهمیت نداده بود و به روی خودش نیاورده بود. نتیجه آن شده بود که هوسگورولو نیز علاقه اش را به دیوالتیش ، کم کم از دست داده بود و رفتارهای او برایش کم اهمیت و سرانجام بی اهمیت شده بود. اکنون دیگر، بی توجهی دیوالتیش ، او را آنقدرها نمی آزرد. هوسگورولو به ندرت به اتاق کار دیوالتیش می رفت و اگر هم به آنجا می رفت و دیوالتیش بی توجه به او، به کارش ادامه می داد، هوسگورولو نیز پس از گشت کوتاهی درون اتاق او و جابجاکردن چند تا از کتابها یا وسایل او، سرانجام بی سروصدا از اتاق او خارج می شد، در حالیکه قلبش از قبل نیز تهی تر گشته بود. اما ایندفعه قصد داشت، حرفش را بزند و به دیوالتیش نیز اجازه نمی داد که او را نادیده بگیرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و ششم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و ششم


سه شنبه 30/6/1400

هوسگورولو، دو تقه به در اتاق کار دیوالتیش زد و بعد از شنیدن صدای مردانه اش که " بفرمائید " را به گوش می رساند، وارد اتاقش شد. دیوالتیش ، پشت میز کارش، سرگرم پرونده ای سبز رنگ بود. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به هوسگورولو نگاه کرد. این دو هیچگاه آنقدرها، صمیمی نبودند. زندگی سرشار از مشغله کاریشان، وقت چندانی برای با هم بودنشان، به آنان نمی بخشید؛ و طی سالها، تنها به دو همخانه، تبدیل شده بودند. هوسگورولو حتی مطمئن نبود که دیوالتیش ، از ابتدا هم عاشق او شده باشد؛ او می اندیشید که احتمالاً دیوالتیش ، مانند هر مرد دیگری، به همسری نیاز داشته و از آنجا که بسیار جاه طلب و عاشق قدرت نمایی می بوده است، هوسگورولو را که از لحاظ شغلی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی، جایگاه بالایی می داشته است را انتخاب نموده بود؛ هوسگورولو نیز همچون دیگر ملک و املاک و موقعیتهای دیوالتیش ، تنها برای درخشش بیشتر او، مورد استفاده قرار گرفته بود. در طی سالهای ازدواجشان، هوسگورولو بارها و بارها، به این اندیشیده بود که ای کاش به امید اینکه بچه، مهر و محبت بیشتری را به زندگی آنها ببخشد، تسلیم خواسته دیوالتیش نشده بود و همان سال اول، بچه دار نشده بود. بچه ها، نه تنها به دلیل مهر مادری اش، او را پایبند این زندگی تهی کرده بودند، بلکه به او احساس گناه نیز می بخشیدند: او با ازدواجش، خودش را بدبخت کرده بود و با بچه دار شدنش، بچه ها را نیز در بدبختی خودش، شریک ساخته بود؛ آنها هم برای دیوالتیش ، چون متعلقاتش بودند و او همیشه، تنها برای درخشیدن و در نظر دیگران جلوه کردن بیشتر، از آنها استفاده می کرد. بچه ها، هیچگاه مهر پدری چندانی از او ندیده بودند، حتی آنزمانی که شاتس ، تا سر حد مرگ، افسرده شده بود، دیوالتیش ، تنها برای آبرو و غرورش می جنگید.

هوسگورولو می اندیشید که شاید خودش مستحق این بدبختی بوده باشد، چرا که با زرق و برق و جاه و مقام و موقعیت دیوالتیش ، خودش را فریب داده بود و تحسین ظاهر زندگی او را برای خودش، عشق تفسیر کرده بود، اما... بچه ها مسلماً مستحق این کشمکش دائمی برای به دست آوردن محبت پدری که جز ظاهر زندگی را نمی دید، نبودند.

هوسگورولو، واقعاً دلش نمی خواست بار دیگر اجازه دهد که دیوالتیش ، با بچه هایش همچون عروسکهای خیمه شب بازی، رفتار کند. او قصد داشت به خاطر هر دوی آنها، اینبار با دیوالتیش بجنگد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و پنجم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و پنجم


سه شنبه 30/6/1400

بعد از صبحانه، شاتس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت لازم دارد! اکنون چگونه باید این مسئله را به پدرش می گفت، در حالیکه به او قول داده بود، تلاشش را بکند!؟ اصلاً دلش نمی خواست پدرش فکر کند، او بهانه می آورد و قصد دارد از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. همچنان گیج و سردرگم، به برنامه کلاسیش زل زده بود که صدای تقه زدن به در اتاقش، سرش را به سمت در برگرداند:" بفرمائید تو! " مادرش بود، با لبخندی مهربانانه بر لبش:" چکار می کنی!؟ " شاتس ، پشت گردنش را خاراند:" سعی می کنم از برنامه کلاسیم سر در بیارم! " لبخندی شرمگینانه به روی مادرش زد و ادامه داد:" حتی نمی دونم، این درسا چه محتوایی دارن که بدونم چقدر زمان برا خوندنشون، لازم دارم! " هوسگورولو جلو رفت و دستهایش را دور شانه های شاتس ، حلقه کرد:" واقعاً دلت می خواد اینکارو بکنی!؟ " شاتس سرش را بالا آورد و به چهره مادرش که بالای سرش قرار گرفته بود، نگاه کرد؛ به خوبی می دانست که می تواند با مادرش، بسیار راحتتر از پدرش صحبت کند. لبخند تلخ کمرنگی زد که کاملاً ناچار بودنش را بیان می کرد:" مامان! می دونی که برای بابا این مسئله خیلی مهمه! " مادرش سرش را نوازش کرد:" من با بابات حرف می زنم! فقط می خوام مطمئن شم، خودت چی می خوای! " شاتس ، دلش می خواست به مادرش بگوید که آزادیش را می خواهد و اینکه دوست دارد وقتش را با دوستانش بگذراند، حتی اگر اینکار، اتلاف وقت محض بود؛ اما مطمئن بود که این طرز فکر، حتی از جانب مادرش نیز معقولانه نبود! بنابراین به آرامی گفت:" دلم نمی خواد هیچکدوم شماها رو ناراحت کنم!... اما نمی دونم واقعاً چکار باید بکنم! "

- دلت این شرکتو می خواد!؟

دل به دریا زد و قسمتی از حرف دلش را بر زبان آورد:" نمی دونم مامان!... من هنوز حتی برای بعد از فارغ التحصیل شدنم هم، برنامه ای ندارم، چه برسه به الآن!... دلم نمی خواد اینقدر سریع حرکت کنم! " مادرش در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، متفکرانه گفت:" می فهمم! " و سرش را بوسید و مهربانانه به رویش لبخند زد:" من با بابات حرف می زنم! " شاتس نیز با مهربانی به روی مادرش لبخند زد:" مرسی مامان! " اما امیدی نداشت که پدرش، به حرف مادرش گوش بدهد؛ در طول زندگیشان، این اتفاق، کمتر رخ داده بود!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و چهارم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و چهارم


سه شنبه 30/6/1400

" یه نگاه به خواهرت بنداز! روکو ، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه!... " اینها زیباترین جملاتی بود که بعد از مدتها، روکو  شنیده بود و اکنون درون ذهنش، مداوم آنها را تکرار می کرد. چه عالی که از نظر پدرشان، او بر شاتس ، برتری داشت! خب، این دیدگاه، کاملاً منصفانه و عادلانه و واقع بینانه بود! همه چیز روکو  بر شاتس ، برتری داشت و انگار پدرشان نیز اینرا می دانست! تنها نکته غیرعادلانه این بود که پدرشان، وقت و توجه و انرژی و پولش را هدر می داد که عقب افتادگیهای شاتس را جبران کند. اگر او همه این سرمایه ها را صرف روکو  می کرد، نتیجه های شگفت انگیزی را به دست می آوردند! شاید بهتر بود، روکو  راهی می یافت که بتواند غیرمستقیم، این مسئله را به پدرشان گوشزد کند و همه چیز را با هم در مسیر درست قرار دهند! شاتس ، اشتباهات زیادی می کرد، اما روکو  نیز باید کاملاً محتاطانه عمل می کرد. بالأخره پدرشان، پدر شاتس ، نیز بود و کاملاً مشخص بود که شاتس را نیز با وجود همه کمبودها و شکستهایش، دوست داشت و برایش از هیچکاری دریغ نمی کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و سوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و سوم


سه شنبه 30/6/1400

شاتس ، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟ " دیوالتیش ، صبورانه به حرفهای شاتس ، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه و دانشگاه با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟... " شاتس ، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام! " دیوالتیش ، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! روکو ، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی! " شاتس ، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم! "

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و دوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و دوم


سه شنبه 30/6/1400

روکو  برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به شاتس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده روکو ، در آن لحظات بود. اما زندگی، در یک سکون گیج کننده، باقی نمی ماند. ذهن روکو ، ناگهان به سرعت شروع به کار کرد و همه چیز برایش دوباره درون ذهنش، تکرار شد؛ صدای پدرش را دوباره درون ذهنش می شنید:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش، آماده باشی!... برای شروع کار، خودمو چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. می خوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... " و اکنون دیگر، بهتی در چهره روکو  دیده نمی شد؛ خشمی سوزان از چشمهایش، شعله می کشید و اکنون نگاهش به سمت خواهرش برگشته بود؛ خواهری که آنقدر به خودش شبیه بود که انگار خودش را درون آینه می دید؛ و البته که شاتس ، خود روکو  نبود! روکو ، همواره بسیار مرتب و آراسته، با بهترین و شیکترین لباسها بود! شاتس نمی توانست تصویر او باشد! روکو  هرگز به اندازه او، شلخته و بی سلیقه و سهل انگار نبود! به همین دلیل روکو ، از اینکه خواهرش، تا این حد، شبیه او بود، متنفر بود! از اینکه دیگران بتوانند او را در شمایلی که خواهرش با آن، این طرف و آن طرف می رفت، تصور کنند، متنفر بود. اصلاً چرا آنها باید دوقلو می بودند!؟ چه خصلت مشترکی به غیر از ظاهرشان داشتند؟! چقدر این شباهت ظاهری، نفرت انگیز بود! در آن لحظات، روکو ، بلوز ساتن-ابریشم یاسی با دامن کوتاه بنفشی به تن داشت که بسیار شیک و ملیح، بر تنش می نشستند. لاک ناخنهای دست و پایش را یاسی رو به سفید زده بود و با طرح گل بنفشه، آنها را آراسته بود. موهایش را فرهای درشت داده بود و با نیم تاجی، آنها را آراسته بود؛ و کمال سلیقه او زمانی آشکار می شد که به کفشهایش، توجه می کردی؛ یک جفت کفش روباز ساتن یاسی رنگ پاشنه بلند، پوشیده بود که تیپ او را کامل و بی نقص می کرد. هرکس به او نگاه می کرد، شاهزاده خانمی باوقار و باشکوه را در مقابل خودش می دید؛ و... او مجبور بود، دیدن ظاهر ناراحت کننده خواهر دوقلویش را تحمل کند! شاتس ، تی شرت و شلوار گشاد سفید رنگی به تن داشت و با یک جفت دمپایی راحتی سفید، درون خانه چرخ می زد! در حالیکه نهایت لطفی که به حال اطرافیانش می کرد، این بود که موهایش را شانه بزند و همه آنها را تاب دهد و بالای سرش با یک کلیپس، ثابت کند. آخر یک دختر تا چه حد می توانست شلخته باشد!؟... و ناگهان در همین لحظه، فکری مشمئزکننده، درون ذهن روکو ، زبانه کشید! دلیلش همین بود! دلیل اینکه پدرشان همیشه تا این حد به شاتس ، توجه می کرد و او را به روکو ، ترجیح می داد، همین بود!... شاتس ، خلق و خوی مردانه داشت؛ و پدرشان دلش یک پسر می خواست!... این شاتس بی عرضه شلخته، پس از سالها، تازه امسال، دانشگاه قبول شده بود؛ آنهم چه رشته ای! مهندسی نرم افزار کامپیوتر!... هه! رشته اش هم مردانه بود! و هنوز دو روز از دانشگاه رفتنش نگذشته بود که پدرشان تصمیم گرفته بود، برایش شرکت بزند! آنهم در حالیکه برای روکو ، تنها یک مطب کوچک زده بود، و به او قول داده بود اگر تخصص مغز و اعصابش را بگیرد، برایش یک بیمارستان بسازد. روکو ، همواره باید موفقیتهای بسیار بزرگی را به دست می آورد تا پدرش به او پاداش کوچکی می داد و... خواهر مردنمای او، هنوز حرکتی نکرده، پاداشی بزرگ را دریافت می کرد! روکو ، احساس می کرد از اعماق وجودش، از خواهرش متنفر است!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سی و یکم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سی و یکم


سه شنبه 30/6/1400

شاتس ، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خودش نداشت! خوب می دانست که پدرش، با نمرات پائین، کنار نمی آمد، و اینرا نیز می دانست که مطمئناً سرمایه گذاری کلانی، برای شرکتی که قصد داشت بزند، می کرد و سود قابل توجهی را نیز انتظار داشت! پدرش، برای هیچ چیز به اندازه کار کردن، ارزش قائل نبود و این یعنی اینکه، برنامه کاری کشنده ای را برای شاتس ، برنامه ریزی می کرد و اهمیتی نیز نمی داد که شاتس ، اصلاً به اینکار علاقه ای دارد یا نه!... شاتس ، متحیر بود که اصلاً پدرش به ذهنش خطور می کند که ممکن است شاتس هم به بعضی چیزها علاقه داشته باشد و از بعضی چیزها، بدش بیاید!؟ چرا پدرش همواره به جای او فکر می کرد، احساس می کرد و تصمیم می گرفت!؟... ای کاش پدرش، گاهی در نظر می گرفت که او نیز یک انسان است و احساس دارد و حق انتخاب دارد!

علاوه بر همه اینها، مسئله خواهرش نیز بود!... همان خواهری که همواره از توجه بیش از حد پدرشان به شاتس ، به شدت عصبانی و ناراحت می شد و به شاتس حسادت می کرد و به همین دلیل، گاهی از شاتس انتقام می گرفت؛ و اکنون بهت زده، به او و پدرشان، نگاه می کرد و شاتس مطمئن بود که دیری نخواهد پائید که این بهت، تبدیل به خشم شود و ... خدایا! از روکو  چه کارها که برنمی آمد!