TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سیم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سیم


سه شنبه 30/6/1400

هوسگورولو به شدت از رفتار دیوالتیش ، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اینهمه سال زندگی مشترک، شوهرش برای تصمیمات زندگیشان، با او مشورت نمی کرد، حتی در مورد تربیت بچه هایشان؛ و این مسئله زمانهایی بیشتر اذیتش می کرد که دیوالتیش ، تصمیماتی اشتباه، اتخاذ می کرد؛ درست مثل همین الآن! فرق گذاشتن بین بچه هایشان، آشکارا عملی اشتباه بود و اینکار، هر دوی آنها را آزار می داد. شاتس ، تازه بهبود یافته بود و زندگی عادیش را از سر گرفته بود؛ همینکه تصمیم گرفته بود، دوباره درس بخواند، برای او، حرکت و فعالیتی بزرگ بود؛ کار کردن همزمان، فشار فوق العاده ای به او وارد می کرد و ممکن بود، دوباره او را به عقب براند و حتی از درس خواندن پشیمان کند. و در مورد روکو : او همواره به سختی تلاش می کرد و موفقیتهای چشمگیری را به دست می آورد، اما انگار همه حواس دیوالتیش به شاتس بود و اصلاً روکو  را نمی دید! این رفتار او، رابطه بچه ها را نیز، خراب می کرد؛ اما... وقتی با وجود اینکه هوسگورولو دکتر و استاد موفقی بود، اما دیوالتیش هیچگاه او را به حساب نمی آورد و همواره به تنهایی تصمیم می گرفت، هوسگورولو چه کاری از دستش برمی آمد!؟ دیوالتیش به طرز عجیبی به رئیس بودن، معتاد بود و حرفهای هوسگورولو نیز، تأثیر چندانی بر او نداشت. پس از اینهمه سال زندگی مشترک، هوسگورولو می اندیشید که واقعاً چرا با این مرد خودرأی، ازدواج کرده است!؟

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و نهم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و نهم


سه شنبه 30/6/1400

دیوالتیش نگاهی به شاتس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، روکو  را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به شاتس می انداخت و گاهی به پدرشان. هوسگورولو نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که شاتس ، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. دیوالتیش ، همانطور که با دقت، حرکات شاتس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، شاتس ! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟ " شاتس ، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به روکو  بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، شاتس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت! " و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، روکو  با حرکتی ناگهانی، به سمت شاتس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. شاتس ، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک دیوالتیش را برانگیخت. اکنون هوسگورولو نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

دیوالتیش ، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟ " هر سه آنها می دانستند که دیوالتیش از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی شاتس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که دیوالتیش ، برای شاتس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما شاتس ، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم لواینیزیو را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به هومائیتا ، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. دیوالتیش ، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به شاتس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم! " دیوالتیش ، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم! " این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما دیوالتیش ، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک " چشم " واضح، که باید از سوی شاتس به او گفته میشد، همین!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و هشتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و هشتم


دوشنبه 29/6/1400

جلوی میز آرایشش نشسته بود و در حالیکه آرایشش را پاک می کرد، در افکارش غوطه ور بود:" برای اینکه حسابشونو برسم، کافیه یه جوری به هومائیتا بفهمونم که شاتس ، می خواسته ماشینشو از او پنهان کنه و عارش می شده او رو سوار ماشینش کنه؛ اینجوری دعواشون می شه و همه بچه ها جریانو می فهمن و هم از شاتس بدشون میاد که اینقد خسیس و ازخودراضیه، هم اون دو تا رابطه شون به هم می خوره!... فقط نمی دونم چه جوری هومائیتا رو از چشم همه بندازم!... شایدم نیازی نباشه کاری بکنم!... خود هومائیتا ، با بچه ها خیلی نمی جوشه و اگه از شاتس هم ببره، کاملاً تنها می شه!... تنها مسئله مهمی که این وسط باقی می مونه، اینه که چه جوری اینکارو بکنم که کسی نفهمه همه چی زیر سر من بوده و وجهه ی خودم خراب نشه!... باید چند تا از بچه ها رو بندازم وسط که همه چی اتفاقی به نظر بیاد، نه اینکه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه کشیدم!... منم هنوز خیلی با بچه ها، صمیمی نیستم،... اما به نظر میاد رومانتیس هم بدش نمیاد، این دو تا رو بزنه و فکرای خوبیم به سرش می زنه!... بذار ببینم نظر اون چیه!" و موبایلش را برداشت تا شماره رومانتیس را بگیرد که نگاهش بر روی چهره خودش در آینه ثابت ماند:" وای خدایا! دارم رنگ عوض می کنم! " از شدت خشم، دستانش شروع به لرزیدن کرد و موبایلش را بر روی میز گذاشت:" همه ش تقصیر این هومائیتا و شاتس موذی و لعنتیه! امروز اینقد اعصابمو خراب کردن که روی رنگ پوستم هم اثر گذاشته! ... خوبه مریض نشدم! ... خدا کنه رنگم روی یه رنگ خوب ثابت شه، بتونم فردا یه آرایش شیک روش بذارم و لباسای خوشگلمو باهاش ست کنم!... اگه نتونم فردا شیک از خونه برم بیرون چکار کنم!؟... " و با غیظ به آینه زل زد:" تاوان اینکارتون رو پس می دین!... من تنها کسی نیستم که رنگ عوض می کنه!... بلایی سرتون میارم که ساعتی یه بار رنگ عوض کنین! " و با دستهای لرزانش گوشیش را از روی میز برداشت و شماره رومانتیس را گرفت.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و هفتم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و هفتم


دوشنبه 29/6/1400

شاتس، فراموش کرد شماره هومائیتا را بگیرد، اما رومانتیس و کائن، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن کائن از اتوبوس، رومانتیس گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه رومانتیس در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، چامینگ، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. رومانتیس با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. چامینگ نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه رومانتیس به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با حسرت به او نگاه کرد:" می دونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟!... این چه وضع افتضاحیه که نمی تونم بغلت کنم و حتی دستتو بگیرم!؟ "  رومانتیس لبخند زد:" اینکه غصه خوردن نداره؛ بعد ازدواج، می تونی اینکارا رو بکنی! " درواقع او اهمیت زیادی به این وضعیت نمی داد. اصلا برایش مهم نبود اگر چامینگ قبل از ازدواج هم می توانست لمسش کند؛ اما اکنون که نمی توانست نیز، او اهمیتی نمی داد؛ از دید او، چامینگ تنها یک سرگرمی جالب بود که می توانست خیلی از نیازهایش را نیز برآورده کند. اینکه چامینگ نیز نیازهایی داشت و اصلا به او علاقه داشت یا نداشت؛ برایش کوچکترین اهمیتی نداشت! چامینگ با دلخوری گفت:" تو هیچوقت دلت برا من تنگ نمی شه؟! "  رومانتیس لبخند زد و سعی کرد قدمی به سوی چامینگ بردارد؛ اما نتوانست از جایش تکان بخورد؛ " قانون دافعه نامحرمها " اجازه نمی داد، دو نامحرم، فاصله ای کمتر از ده سانتی متر از یکدیگر داشته باشند. همه از این قانون، اطلاع داشتند اما کسی دلیلی علمی برای آن نیافته بود.این قانون و عوارض ناشی از آن، یکی از قوانینی بود که افرادی مثل چامینگ را ناراضی و عصبی، نگاه می داشت؛ اما آنها راهی برای شکستن یا دور زدن آن، بلد نبودند؛ بنابراین مجبور بودند که آنرا تحمل کنند.

 رومانتیس لب برچید و سرش را با ناز کج کرد:" دلم می خواست الان بیام سمتت؛ ولی نمی تونم تکون بخورم! " چامینگ از این حرف  رومانتیس، غرق لذت شد؛ سعی کرد از موقعیت استفاده کند و از  رومانتیس قول ازدواج زودهنگام را بگیرد:" خب، بیا زودتر ازدواج کنیم! "  رومانتیس اخم کرد و با دلخوری رو برگرداند:" قرار گذاشتیم تا وقتی که من مدرکمو بگیرم، صبر کنیم! " درواقع  رومانتیس امیدوار بود در طول تحصیلش، با مردی با موقعیت مالی و شغلی و اجتماعی بهتر از چامینگ آشنا شود. تا آنزمان، چامینگ می توانست اوقات فراغتش را پر کند و نیازهایش را برآورده کند و اگر کاری داشت برایش انجام دهد. چامینگ که با شکست مواجه شده بود با دلخوری گفت:" تخفیف نمی دی؟! "  رومانتیس به نشانه جواب منفی، سر تکان داد. چامینگ به سمت ماشین رفت و در آنرا برای  رومانتیس باز کرد:" باشه؛ سوار شو بریم دوری بزنیم. "  رومانتیس سوار ماشین شد.چامینگ که بر روی صندلیش نشست، با عشق به  رومانتیس نگاه کرد:" چه کت خوشملی! "  رومانتیس باملاحت لبخند زد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده! " چامینگ شادمانه خندید:" خوش به حال شما و عشقتون! " این، همان کتی بود که چامینگ، دو روز پیش برای  رومانتیس خریده بود. این تعریف رومانتیس، انرژی زیادی به چامینگ داد. از شوق دیدن رومانتیس، آدرنالین خونش، قبل از آمدن رومانتیس بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و ششم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و ششم


دوشنبه 29/6/1400

به سردر رسیده بودند؛ کائن رو به رومانتیس پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟! " رومانتیس به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام تو خیابونا چرخی بزنم و خرید کنم. " کائن در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از رومانتیس پرسید:" خوابگاهی هستی؟! "

- آره!... تو چی؟!

- نه، من می رم خونه!... خونه مون فقط چند تا خیابون با اینجا فاصله داره. توی همین منطقه زندگی می کنیم.

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، رومانتیس ناگهان دستش را بر روی دست کائن گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو! " کائن نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه شاتس ، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. کائن متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس هومائیتا کو؟! " و در همان زمان، شاتس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. کائن با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی! " اما رومانتیس خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، شاتس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد هومائیتا رو با ماشینش برسونه! " کائن نگاهش را از ماشین شاتس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به رومانتیس دوخت. رومانتیس لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و پنجم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و پنجم


دوشنبه 29/6/1400

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم! " هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر هومائیتا و شاتس ، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن! " نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. کائن فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن هومائیتا و شاتس ، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن! " دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟ " عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! کائن ، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و چهارم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و چهارم


دوشنبه 29/6/1400

به آرامی لواینیتزیو را در میان بازوهایش گرفت و به سینه اش فشرد، صدایش مهربان و ملایم بود:" عزیزم! می دونی که دارم به حرفات گوش می دم، اما نمی دونم واقعاً قضیه چیه! " لواینیتزیو نیز دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سرش را به میان سینه او فرو برد، به طوریکه صدایش به صورت خفه ای به گوش می رسید:" شاتس ، امروز با یه دختره تو کلاسشون آشنا شده؛ اینقد دوستش داره که به خاطرش با روکو ، دعوا کرده!... نمی خواااااام! "  سینسا با مهربانی سر لواینیتزیو را نوازش کرد، واقعاً گیج شده بود و نمی دانست باید چه چیزی به لواینیتزیو بگوید تا مشکلش حل شود. لواینیتزیو سرش را بلند کرد و به چشمان نگران و مهربان سینسا چشم دوخت، شیطنت از چشمانش می بارید:" اسم دختره هومائیتاس ؛ هومائیتا به خاطر شاتس ، امروز جلو همه کلاسشون واستاده!... من هومائیتا رو هم می خوام! "  سینسا متحیر نگاهش کرد! این زنها، عجب موجودات عجیب و پیچیده ای بودند! یعنی واقعاً خودشان می فهمیدند، چه می خواهند و چه نمی خواهند!؟ یا خودشان هم مانند مردها، از رفتارهای خودشان متحیر می شدند و گیج می شدند و نمی فهمیدند اکنون چه باید کرد!  سینسا در سکوت، فقط به لواینیتزیو نگاه می کرد و حرفی نمی زد. لواینیتزیو دستی به گونه های سرخ و سفید مردانه اش کشید:" به حرفام گوش می دی؟! " سینسا با تردید جوابش داد:" آره!... اما... می شه درست بگی قضیه چی بوده؟! " و لواینیتزیو آنچه از شاتس شنیده بود، برای او بازگو کرد؛ البته در انتها تنها اضافه کرد:" بعدازظهری هم انگار شاتس با روکو ، به خاطر هومائیتا دعوا کرده ولی منم نفهمیدم، دقیقاً چه اتفاقی افتاده! " و سینسا فکر می کرد که مسلماً این هومائیتا ، آدم جالبی است! بیخود نبود که این دخترها به خاطرش، عجیب و غریب رفتار می کردند؛ اما اکنون او با همسر خودش چه باید می کرد!؟

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و سوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و سوم


دوشنبه 29/6/1400

لواینیتزیو، پس از شنیدن اتفاقات آنروز، کمی آرامتر شده بود. سینسا ، میز غذا را جمع کرده بود و بر روی مبل، لم داده بود و روزنامه می خواند؛ لواینیتزیو نیز به او چشم دوخته بود و به حرفهای شاتس ، گوش می داد. چقدر به نظرش اسمهای هومائیتا و کائن ، آشنا می آمد! این دو اسم را کجا شنیده بود!؟... آهان! همان دو نفری بودند که وسط کلاس داستان نویسی، وارد کلاس شدند و .... هومائیتا ، همان بود که به جز اول کلاس، تا انتها، حتی کلمه ای بر زبان نراند! اما این با آن آدم فعالی که شاتس از او تعریف می کرد، خیلی فرق داشت! لواینیتزیو نیز دلش می خواست، هومائیتا را ببیند و از شخصیت او سر در بیاورد! این افکار، مانع از آن شدند که لواینیتزیو، جریان دعوای شاتس و روکو  را بشنود، اما این مسئله آنقدرها هم مهم نبود! روکو ، دختر پرافاده ای بود که هیچگاه به لواینیتزیو، احترامی نمی گذاشت؛ اما هومائیتا به نظر آدم جالبی می آمد! برای لواینیتزیو در آن لحظات، هومائیتا شخصیتی مرموز و دوگانه بود! کمی شبیه آنچه شاتس تعریف کرده بود و کمی شبیه آنچه در کلاس داستان نویسی دیده بود؛ البته اینها دلیل نمی شد که او اجازه دهد، هومائیتا ، شاتس را از او برباید! اما در عین حال، بدش نمی آمد، با هومائیتا نیز آشنا شود! شاید او هم می توانست دوست خوبی برایش باشد!

مکالمه تلفنی شاتس و لواینیتزیو که به پایان رسید، شاتس به تختخوابش رفت و به زیر پتو خزید. لواینیتزیو، هیچکدام از حرفهای آرامش بخشی را که او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، لواینیتزیو به طرز عجیبی، ساکت بود! اصلاً به حرفهایش گوش داده بود؟! فردا صبح، کمی زودتر به دانشگاه می رفت، تا قبل از کلاس فیزیکش، او را ببیند؛ چرا لواینیتزیو، آنقدر عجیب رفتار کرده بود؟!... دیگر حوصله ای برای مرور درسهای آنروزش را نداشت! خوابیدن خیلی بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژی و حوصله بیشتری، به سراغ علم و دانش می رفت.

لواینیتزیو به کنار سینسا رفت، هنوز با افکار خودش کلنجار می رفت:" سینسا ! یه کم بخز! " سینسا ، کمی بر روی مبل جا به جا شد و کامل بر آن دراز کشید و سرش را روی کوسن گذاشت و بازویش را برای لواینیتزیو دراز کرد تا سرش را بر روی آن بگذارد. هنگامیکه لواینیتزیو در آغوشش دراز کشید و سرش را بر روی بازوی او گذارد،  سینسا ، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقیه روزنامه ای که به دست دیگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. لواینیتزیو ، همانطور غرق در افکارش پرسید:" سینسا !... چرا شاتس ، یکیو که تازه امروز ملاقات کرده، بیشتر از من دوست داره!؟ " سینسا ، روزنامه را پائین آورد و به لواینیتزیو نگاه کرد؛ پس قضیه این بود که لواینیتزیو را تا این حد عصبانی کرده بود! حالا او چکار می توانست بکند!؟ آن دو برای زمانی طولانی، شاتس را می شناختند و او در حل مشکلاتشان، کمکهای بسیاری کرده بود.  سینسا ، همواره او را دوست و همراه خوبی برای لواینیتزیو دیده بود؛ اما این رفتاری که لواینیتزیو می گفت از شاتس بعید بود! شاتس ، منطقی تر از این حرفها بود! به علاوه، لواینیتزیو هم دختر فوق العاده خوب و مهربانی بود، امکان نداشت، شاتس ، کسی را به این راحتیها، جایگزین او کند. شاید لواینیتزیو، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهی کشید و پرسید:" شاتس گفت که یکیو بیشتر از تو دوست داره؟! " لواینیتزیو نگاه سرزنش آمیزی به او کرد:" به نظرت شاتس ، آدمیه که بیاد چنین حرفی بزنه!؟ " پس درست حدس زده بود: لواینیتزیو از حرفهای شاتس ، اشتباه برداشت کرده بود، اما اکنون چگونه باید این را به او می گفت که عصبانی نشود و جنجالی به پا نشود!؟ برای لحظاتی فکر کرد اما چیزی به ذهنش خطور نکرد! به طور کلی از عکس العمل لواینیتزیو، هراس داشت؛ پس از مدتی به آرامی گفت:" نمی دونم! " و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! لواینیتزیو از رفتار  سینسا ، حرصش گرفته بود، با حالتی اعتراض گونه گفت:" سینسا ! دارم باهات حرف میزنما! " و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بیرون کشید و به روی میز کنارشان انداخت.  سینسا کمی نگاهش کرد؛ بفرمائید، او هیچکاری انجام نداده بود که مبادا اشتباه نکند و در آخر هم، همه چیز، اشتباه از کار درآمده بود! چرا همیشه اوضاع همین بود!؟

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و دوم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و دوم


دوشنبه 29/6/1400

موهایش را به درون کلاه حمامش فرو کرد تا خشک شوند؛حوصله سشوار کشیدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به لواینیتزیو تلفن بزند و نگاهی بر روی جزوه های آنروز بیاندازد؛ دیگر وقتی برای رسیدگی به ظاهر خودش را نداشت؛ اهمیتی هم نداشت! بعد از انجام دادن اینکارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود کسی قیافه اش را تحمل کند!

بعد از آنکه شامش را خورد، گوشیش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. روکو و شاتس، هنگامیکه درون اتاق خوابهایشان بودند، صداهایی را که از اتاق خواب دیگری می آمد را به خوبی می شنیدند، اما زمانیکه یکی از آنها به درون اتاق لباسش می رفت، دیگری از اتاق خوابش، دیگر چیزی نمی شنید. هر دو در اتاق لباسشان، احساس می کردند که امنیت حریم خصوصیشان، بیشتر حفظ می شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتی بیشتری می کردند. اکنون شاتس قصد داشت درباره هومائیتا با  لواینیتزیو حرف بزند و به هیچ وجه، دلش نمی خواست روکو، صدایش را بشنود یا چیزی در اینمورد بداند.

شماره لواینیتزیو را گرفت و گوشیش را بر روی اسپیکر گذاشت و بر روی مبل جلوی آینه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، کمی انرژی گرفته بود و تصمیم گرفت، کمی سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهایش شد. پس از چند بوق، صدای لواینیتزیو در اتاق پیچید:" الو! "

- سلام، خوبی؟!

- سلام، مرسی، تو خوبی؟!

شاتس با آرامش جواب داد:" مرسی، خوبم!...  سینسا چطوره؟! "  لواینیتزیو نگاهی از روی محبت به  سینسا انداخت که در طرف دیگر میز شام، مشغول خوردن غذایش بود:"سینسا هم خوبه! سلام می رسونه! " و سینسا به رویش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام کننده هر دو سلامت باشن!... چکار می کنی؟!

- داشتیم شام می خوردیم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ می زنم!

لواینیتزیو با مهربانی گفت:" نه، بگو عزیزم!... تو معمولاً این وقت شب زنگ نمی زنی!... چیزی شده!؟ " شاتس، کمی احساس شرمندگی می کرد و فکر می کرد، مزاحم لواینیتزیو شده است:" ولش کن، بعداً هم می تونم برات بگم!... فردا کلاس داری!؟ "

- آره، دارم، هفت و نیم صبح کلاس دارم!... بگو دیگه، اذیت نکن!... اینجوری کنجکاوم کردی، تا فردا همه ش باید فکر کنم تو چی می خواستی بگی!

شاتس، لبخندی زد؛ گاهی اوقات از این کنجکاوی مهارنشدنی لواینیتزیو، خوشش می آمد، احساسی که خودش، هیچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ می زنم! " لواینیتزیو با بی تابی گفت:" دیگه شام هم نمی تونم بخورم!... بگو ببینم چی شده! " شاتس تسلیم شد، فقط نمی دانست چگونه شروع کند:" اووم!... راستش امروز با یکی تو کلاسمون دوست شدم! اسمش هومائیتاس!... خیلی خانومه!... خیلی دوسش دارم!... اما یه سری اتفاقات افتاد که می ترسم دوستیشو از دست بدم! " واقعیت این بود که بعد از مکالمه خیالی ای که با  لواینیتزیو تجسم کرده بود، دیگر از از دست دادن هومائیتا، نمی ترسید؛ اما خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد در واقعیت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان لواینیتزیو بشنود. لواینیتزیو لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام پرسید:" می ترسی دوستیشو از دست بدی؟! " شاتس خیلی ساده جواب داد:" آره! آخه برام خیلی ارزشمنده! " لواینیتزیو ناراحت شده بود! شاتس هیچگاه از از دست دادن کسی نمی ترسید، حتی از از دست دادن لواینیتزیو! و چه معنایی داشت که دوستی با هومائیتا، برایش خیلی ارزشمند بود!؟  مگر دوستی با  لواینیتزیو برایش ارزشمند نبود؟! این دخترک هومائیتا، چه ویژگی خاصی داشت که شاتس او را به همه ترجیح می داد!؟:" چه جور دختریه این هومائیتا ؟! " شاتس، متوجه ناراحتی و دلخوری خفیفی که در صدای لواینیتزیو وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برایش مهم بود و اکنون تمام ذهنش درگیر آن بود که جواب را بیابد، بنابراین قسمت هشداردهنده تن صدای لواینیتزیو را از دست داد:" اووم!... خب، خیلی مهربونه!... خیلی هم فهمیده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو می گیره!... "  لواینیتزیو اجازه نداد ادامه دهد:" تو یه روز، اینهمه چیزو از کجا فهمیدی؟! " چرا واقعا شاتس، دلخوری صدای لواینیتزیو را نمی شنید!؟ چرا گاهی ذهنش، تنها در یک بعد، کار می کرد و اطلاعات دیگر را تنها ذخیره می کرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم که، امروز یه سری اتفاقات تو کلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبی بهش داشتم، ولی اون اتفاقات موجب شد، بفهمم که چقد ماهه! " شاتس، چهره لواینیتزیو را نمی دید، اما سینسا با نگرانی، به لواینیتزیو چشم دوخته بود که لحظه به لحظه، عصبانی تر می شد. او به خوبی می دانست که این حالت همسرش، عاقبت خوبی ندارد! او نیز دیگر شام نمی خورد و با خودش در کشمکش بود که برخیزد و گوشی را از لواینیتزیو بگیرد و از شاتس بپرسد، قضیه چیست و جریان را به گونه ای سر و سامان دهد، یا صبر کند تا لواینیتزیو، مکالمه اش تمام شود و خودش همه چیز را برایش تعریف کند! از هر دوی این حالتها و عصبانیت لواینیتزیو که در هر کدام به شکلی، قسمتی از آنها بود، می ترسید. اما شاتس، غافل از همه اینها، با آرامش و آسودگی خیال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانیت لواینیتزیو بود:" راستش باید همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم تا متوجه شی!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با روکو ، دعوام شد، برا همین زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر کلاس بودی!... " لواینیتزیو، تقریباً به نقطه انفجار رسیده بود، با حالتی بهت زده پرسید:" به خاطرش با روکو ، دعوا کردی؟! "

- آره! می دونی که... روکو ، بعضی وقتا خیلی غیرمنطقیه!

در اکثر مواقع، لواینیتزیو با شاتس موافق بود که روکو  بسیار غیر منطقی، ازخودراضی و پرافاده است! آخر روکو ، لواینیتزیو را یک آدم سطح پائین بدبخت می دانست که پسری بسیار بالاتر از خودش را تور کرده بود! و برایش احترام چندانی قائل نبود!اما استثناءً این دفعه که رقیبی برای دوستی عمیق و عاشقانه اش با شاتس، پیدا شده بود، لواینیتزیو فکر می کرد که احتمالاً...، نه،... یقیناً حق با روکو  بود!

در آن لحظات، لواینیتزیو به شدت تمایل داشت، هومائیتا را از چشم شاتس بیاندازد و شاتسش را تمام و کمال پس بگیرد، اما چگونه!؟ باید راه حلی پیدا می کرد. سعی کرد خونسردیش را حفظ کند و قدم به قدم جلو برود.  سینسا، عصبانیت را در چهره او می دید و متحیر بود او چگونه صدایش را کنترل می کند:" خب، تعریف کن ببینم؛ امروز چه اتفاقایی افتاده!؟ " و شاتس بی خبر از همه جا، شروع به بازگو کردن ماجرا کرد!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت بیست و یکم

نسخه صوتی این قسمت را از اینجا میتوانید بشنوید

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت بیست و یکم


دوشنبه 29/6/1400

در حالیکه در مسیر دو میان درختان به آهستگی می دوید، در افکار خودش غرق بود. مکالمه ای که احیاناً دو ساعت دیگر با  لواینیتزیو داشت را در ذهنش، تصور می کرد:

لواینیتزیو از او می پرسید:" حالت چطوره؟! " و او جواب می داد:" اعصابم خرابه! " و لواینیتزیو می پرسید:" چرا عزیزم؟! " و او جریان آنروز را از ابتدا تا انتها برایش تعریف می کرد؛ از همان لحظه اولی که هومائیتا ، توجهش را جلب کرده بود تا همین چند دقیقه پیش که روکو ، اعصابش را خراب کرده بود؛ و بعد به لواینیتزیو می گفت:" نمیدونم  چکار کنم!... به هومائیتا همه چیزو بگم یا یه راهی پیدا کنیم ازش مخفیش کنیم؟! " و لواینیتزیو هم با مهربانی جوابش می داد:" یادته من و سینسا ، اوایل زندگی، دعوامون شده بود؟!... اگه از همون اول همه چیزو بهش گفته بودم و خواسته هامو براش مشخص کرده بودم، اصلاً اینقد دعوا نمی کردیم!... معلومه که باید به هومائیتا همه چیزو بگی!... اینطوری که تو ازش تعریف می کنی، آدم فهمیده ای به نظر میاد! درک می کنه!... اگرم نکرد، معلوم میشه، اونقدرام که تو فکر می کردی، آدم عاقل و خوبی نیس و ارزش چندانی نداره!... حدأقل تکلیفت معلوم می شه و اینقدر تو فکر و خیال و اضطراب زندگی نمی کنی! " شاتس می اندیشید که عاشق لواینیتزیو است، حتی در تصورات و فکر و خیالش!... زمانیکه بعد از یک و نیم ساعت دویدن، به اتاقش برگشت تا دوش بگیرد، اعصابش آرام شده بود و احساس سبکی می کرد. هنوز هم تصمیم داشت به لواینیتزیو زنگ بزند، اما تصمیمش را نیز گرفته بود؛ فردا صبح، اولین کاری که می کرد، این بود که همه چیز را به هومائیتا می گفت.