TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی
TEBMahani

TEBMahani

رمان «آنقدر خوب باش که» اثر طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت دهم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت دهم


دوشنبه 29/6/1400

ساعت یک و نیم بعد از ظهر، شاتس با تصمیمی جدی، قدم به کلاسشان گذاشت:" من، هومائیتا رو می خوام، با کائن یا بی کائن!... اصلاً اگه قراره کائن آسیبی به هومائیتا بزنه، من نمیذارم!" با اولین نگاه، در همان ردیف اول، هومائیتا و کائن را دید که بر روی صندلیهایشان نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند. شاتس با لبخندی کمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روی صندلی کنار هومائیتا نشست. کائن نگاهش کرد و شاتس به روی کائن لبخند زد و دستش را به سویش دراز کرد:" سلام، من شاینی-شاتسم! " کائن هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمی فشرد:" سلام، از آشنائیت خوشوقتم؛ منم آمبیسیوس-کائنم." شاتس نگاهش را به سمت هومائیتا چرخاند، هومائیتا نیز به گرمی با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم هومائیت-طیبه م! " لبخند شاتس، پررنگتر شد؛ او یک قدم به صمیمی شدن با هومائیتا نزدیک شده بود. شاید کائن آنقدرها که او فکر می کرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدی نسبت به او داشت؟! و او یاد گرفته بود، احساسهایش را جدی بگیرد؛ همانطور که حس بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه اش را جدی می گرفت. این حس که نمی دانست اسمش چیست، حسی بود که دیگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهای پنجگانه اش، قوی و قابل اتکا بود؛ این را زندگی به او اموخته بود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت نهم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت نهم


دوشنبه 29/6/1400

شاتس و روکو ، درون سلف اساتید، مشغول خوردن غذای روکو  بودند. هرکس که از در سلف اساتید وارد می شد، بی اختیار توجهش به سمت آن دو جلب می شد. دو دختر جوان همسان، یکی با تونالیته آبی و دیگری با تونالیته سورمه ای. روکو ،کت سورمه ای سیر و شلوار جینی سیرتر که طعنه به مشکی می زد، با کفشهایی مشکی به تن داشت. لباسهایش او را کمی پخته تر از خواهرش، در نظر جلوه می داد، درحالیکه شاتس، ده دقیقه از او بزرگتر بود؛ اما چه کسی اینرا می دانست؟!

روکو ، درحالیکه قاشق ماست را به سمت دهانش می برد، از شاتس پرسید:" شاتس! می خوای یه کاری کنیم، هومائیتا توجهش به سمت تو جلب شه؟!" شاتس با کنجکاوی نگاهش کرد:" چه جوری؟! " روکو ، همانطور که قاشق ماستش را بین زمین و هوا نگه داشته بود، گفت:" کاری نداره!... من قبل از اینکه برم سر کلاس آناتومی، با تو میام سر کلاست! شباهت ما، همیشه توجه ها رو جلب می کنه! بعدم کافیه فقط یه آدم فضول، تو کلاستون باشه، اونوقت همه می فهمن بابا، رئیس دانشگاس، مامان و من هم دکتر و استادیم! اونوقت ببین چطور همه شون می خوان باهات دوست شن! " شاتس با ناراحتی به روکو، و بعد به اطرافشان نگاهی انداخت. حق با روکو بود، انگار آن دو توجه اساتید را جلب کرده بودند! گهگاه در اطراف سلف، نگاههایی را می دید که متوجه آن دو بود و مشغول حرف زدن بودند و همینکه نگاه شاتس به آنها می رسید، جهت نگاهشان را عوض می کردند. شاتس اصلاً به این جنبه بودن در کنار خواهرش در دانشگاه، فکر نکرده بود. نگاه ناراحتش را دوباره به خواهرش دوخت:" من نمی خوام کسی به خاطر تو و مامان و بابا، بهم توجه کنه!... می خوام اگرم کسی بهم اهمیت می ده، به خاطر خودم باشه! " کمی برای این افکار دیر بود! روز دوم دانشگاه بود و همه اساتید می دانستند شاتس، دختر بزرگ رئیس دانشگاه است و همه متحیر بودند که با وجود آنکه خواهر کوچکتر، استاد و دکتر موفقی است، چرا خواهر بزرگتر، تازه قدم به دانشگاه گذاشته است!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت هشتم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت هشتم


دوشنبه 29/6/1400

روکو، در اتاقش را قفل کرد و با شاتس به سمت سلف اساتید به راه افتادند. در همین هنگام، موبایل شاتس، به صدا درآمد. اسم لواینیتزیو، بر روی صفحه گوشی به چشم می خورد.

- سلام، خوبی؟

- سلام، مرسی. تو خوبی؟

- خوبم، مرسی. کجایی؟

- دارم میرم نمایشگاه. قراره ناهارو با سینسا بخورم. تو چکار می کنی؟

شاتس، به روکو نگاهی انداخت و گفت:" منم با روکو دارم میرم سلف... امروز دیگه کلاس نداری؟ "

- چرا! هفت و نیم شب یه کلاس دیگه دارم... تو تا کی کلاس داری؟

- من یک و نیم یه کلاس دارم، بعد میرم خونه.

- با روکوی، پس؟

- آره، چرا؟

-هیچی،... نگران بودم تنها نباشی!

شاتس لبخندی از سر محبت و قدردانی زد:" فدات عزیزم، مرسی! " لواینیتزیو هم با محبت لبخند می زد، هرچند هیچکدام، دیگری را نمی دید؛ اما هر دو می دانستند که اکنون محبت و مهربانی، در چهره و چشمهای دیگری، موج می زند.


مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت هفتم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت هفتم


دوشنبه 29/6/1400

هنگامیکه از در کلاس داستان نویسی، بیرون آمدند، هومائیتا همچنان ساکت بود. در تمام طول کلاس، حرف نزده بود، البته به غیر از همان ابتدای کلاس که استاد از آنها خواسته بود خودشان را معرفی کنند! اما کائن و زتلیت، حسابی در بحثهای کلاس، شرکت کرده بودند و به نظر می آمد کلاس، حسابی برایشان، هیجان انگیز بوده است. آن دو، همچنان گرم گفتگو بودند و انگار فراموش کرده بودند که هومائیتا نیز وجود دارد! هر سه به سمت سلف می رفتند و هومائیتا حتی به حرفهای آن دو گوش نمی داد. در افکار خودش غرق بود. از همین ابتدای کار، احساس کرده بود، کائن دوست خوبی برای او نمی تواند باشد، معنی اش این نبود که کائن کلاً دوست خوبی نبود، اتفاقاً به نظر می رسید، دوست مناسبی برای زتلیت باشد، اما هومائیتا و کائن؟!... خب، این احتمالاً تبدیل به یک رابطه یک طرفه می شد که در آن هومائیتا از خودش مایه می گذاشت و آسیب می دید! هومائیتا همه اینها را در ذهن مرور می کرد و با خودش کلنجار می رفت که رابطه اش را با کائن حفظ کند یا از آن صرفنظر کند. او با هیچکس در کلاسشان دوست نبود و درواقع به این مسئله اهمیت چندانی نیز نمی داد. اما اگر بنا به انتخاب بود، آیا کائن را انتخاب می کرد؟! متأسفانه هومائیتا هیچگاه برای دوستی پیشقدم نمی شد و همواره دیگران او را انتخاب می کردند. او واقعاً بلد نبود چگونه باید یک دوستی پایدار را آغاز کند! احساس می کرد هرگاه سعی در نزدیک شدن به دیگران دارد، بیشتر آنها را فراری می دهد، اما اگر صبر کند، چه بسا همانها او را انتخاب می کردند و دوستی های طولانی مدت او، همواره اینگونه آغاز می شد، هرچند خودش از این مسئله خشنود نبود و نمی دانست عیب کار از کجاست! افکارش زیاد و درهم و برهم بود و او نمی توانست به نتیجه درستی از آنها برسد. با ناراحتی فکر کرد:" من مطمئناً آی کیوی بالایی دارم، اما به همون اندازه، ای کیوم پائینه! آخه چرا!؟ " صدای کائن، افکار هومائیتا را از هم درید:" هومائیتا! حواست کجاس!؟... چرا جا موندی؟!... نمی خوای با ما بیای؟!... تندتر بیا، بریم سلف، من دارم از گشنگی می میرم! " هومائیتا قدمهایش را تندتر کرد:" دارم میام! " به کنار کائن که رسید پرسید:" تو واقعاً می خوای سر همه کلاسای داستان نویسی بری؟! " کائن با هیجان و شادی جوابش داد:" معلومه! خیلی کلاسش باحاله!... مگه تو نمی خوای بیای!؟... تو واقعاً داستان می نویسی؟! به نظر می اومد، سر این کلاس، حرفی واسه گفتن نداشتی! " هومائیتا در سکوت، لحظه ای کائن را نگاه کرد؛ از تیکه ای که انداخته بود، خوشش نیامده بود. لحظه ای اندیشید:" یعنی چون من سر کلاس ریاضی، سؤال می پرسم و به قول خودش، حرفی واسه گفتن دارم، بهم نزدیک شده!؟ " و سعی کرد، این قسمت حرفهای کائن را نادیده بگیرد؛ جوابش داد:" اما ما خودمون این ساعت کلاس داریم، کلاس خودمونو می خوای چکار کنی؟! " کائن با لاقیدی، شانه هایش را بالا انداخت و با شادمانی جواب داد:" آخر آخرش، اینه که کلاس خودمونو حذف می کنم! " هومائیتا با تعجب نگاهش کرد:" جدی می گی؟! " کائن با خنده گفت:" معلومه! آدم عاقل، کلاس به این باحالی رو که از دست نمی ده! " هومائیتا لبخند کمرنگی زد که اگر آدم به اندازه کافی، دقیق و هوشیار بود، می توانست پوزخند محو درون لبخند را ببیند. او تصمیم گرفته بود، تیکه "آدم عاقل" کائن را نیز نادیده بگیرد. اما دردل فکر می کرد:" حواستو جمع کن هومائیتا خانوم! اگه بخوای دوستیتو با کائن ادامه بدی، چیزای زیادی برای نادیده گرفتن، وجود خواهند داشت! " و آه کشید. آنها اکنون به سلف رسیده بودند.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت ششم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت ششم


دوشنبه 29/6/1400

هومائیتا و کائن که از در کلاس بیرون رفتند، دختر کت آبی، از جایش برخاست و با حرص و ناراحتی، نفسش را بیرون داد. همان موقع صدای اس ام اس گوشیش، به صدا درآمد. خواهرش روکو بود که پرسیده بود:" کلاست تموم شد کجا میری؟! " جوابش داد:" کلاسم کنسل شد؛ دارم میرم کتابخونه! " اس ام اس آمد:" پاشو بیا دفتر من! از اونورم با هم میریم سلف. " با اینکه خواهرش او را نمی دید، به علامت موافقت، سرش را کج کرد و به سمت دفتر کار او به راه افتاد.

روکو مشغول خواندن کتابی بود که خواهرش وارد دفتر شد. روکو، نگاهی به چهره خواهرش انداخت:" سلام... چیه؟! چرا عین لشکر شکست خورده هایی؟! " دختر کت آبی، بر روی صندلی کنار میز خواهرش نشست:" سلام... چون شکست خوردم! " و به چهره خواهرش نگاه کرد و لبخند زد. روکو ، دستهایش را زیر چانه اش حائل کرد و به میز تکیه داد:" از کی شکست خوردی؟!... در چه زمینه ای؟! "

- از یه دختره تو کلاسمون! با دختری که من می خواستم باهاش دوست شم، دوست شد و رفیق آینده منو دزدید و رفت!

روکو سرش را به عقب برد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد:" تو دیوونه ای شاتس!... " شاتس در حالیکه با لبخند خواهرش را نگاه می کرد، ابروها و شانه هایش را بالا داد:" شاید! "

- حالا این دختره خیلی تاپه!؟

- اوووم!... نمی دونم! کاملاً مشخصه که باهوشه! اما با بقیه گرم نمی گیره!... ساکت و آرومه، کارش به کار کسی نیس... یه جورایی ازش خوشم میاد! جذبم می کنه!

روکو ، درحالیکه لبخند می زد، با کنجکاوی پرسید:" می خوای فقط مال خودت باشه؟! " شاتس متفکرانه جوابش داد:" نه!... حرف حسادت نیست! از اون دختره که باهاش دوست شده خوشم نمیاد!... حس خوبی بهش ندارم! " روکو ، دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و متفکرانه گفت:" معمولاً باید حسای تو رو جدی گرفت! " شاتس درحالیکه ابروهایش را بالا می داد و لبهایش را به هم می فشرد، آرام گفت:" اوهوم! " در همین هنگام، صدای تقه زدن به در اتاق روکو، بلند شد و دو دختر وارد اتاق شدند و یکی از آنها، بلافاصله رو به شاتس گفت:" استاد! کلاس آناتومی ساعت بعد تشکیل می شه؟ " و انگار که ناگهان متوجه حقیقتی عجیب شده باشد، با هیجان گفت:" وای استاد! شما دوقلوئین؟! " شاتس درحالیکه با لبخند به روکو اشاره می کرد، گفت:" استاد، ایشونن! " دختر با چاپلوسیهای سرشار از هیجانش، اتاق را روی سرش گذاشته بود:" وای! چه قشنگ!... کپی همدیگه این! " و بعد رو به شاتس پرسید:" شما استاد چی هستین؟! " شاتس هرچند از درون، از اینکه با خواهرش مقایسه شود؛ احساس ناراحتی می کرد؛ لبخند مهربانانه ای زد و گفت:" من دانشجوام! استاد نیستم! " خوب می دانست شایعات و حرف و حدیثها، و مقایسات و طعنه ها، کم کم حول و حوش تحصیلات و حتی ضریب هوشی او شروع خواهد شد. دختر به علامت فهمیدن، سرش را عقب برد:"  آهان! "

روکو اجازه بازپرسی بیشتر را به دخترک دانشجو نداد و گفت:" کلاس ساعت بعدتون، سر ساعت تشکیل می شه!... برید به بقیه هم اینو بگید! " دخترک که از اینکه فرصت فضولی بیشتر را از دست داده بود و می دانست از دستور روکو نباید سرپیچی کرد، با ناامیدی گفت:" چشم استاد! " و به همراه دوستش از اتاق روکو خارج شد؛ وقتیکه خیالش راحت شد، به اندازه کافی از اتاق روکو دور شده است و او صدایش را نمی شنود، به آرامی به دوستش گفت:" می دونستی باباشون، رئیس دانشگاس؟! شرط می بندم با پارتی اومدن سر کار و دانشجو شدن!... فقط موندم حالا که دوقلوان، چرا یکی شون از اون یکی اینقد عقب تره و تازه دانشجوئه! اونم الان باید استاد باشه! " دوستش با هیجان پرسید:" واقعاً؟! دخترای رئیس دانشگان؟!... خدا شانس بده! " و متفکرانه ادامه داد:" شاید اون یکی داره پروفسوری می خونه! "

- آره، شاید!

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت پنجم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت پنجم


دوشنبه 29/6/1400

بیست دقیقه ای از کلاس گذشته بود که پسرک سیستم اطلاع رسانی، دوباره از در کلاس وارد شد و گفت:" این کلاسم تعطیله! استاد نمیاد!... پاشین برین! " صدای اعتراض همه بلند شد. هومائیتا زمزمه کرد:" دیگه شورشو درآوردن! " کائن که سرگرم چک کردن گوشیش بود، با خوشحالی به سمت هومائیتا برگشت و گفت:" یکی از دوستای دوران دبیرستانم، الان ادبیات می خونه!... این ساعت، داستان نویسی دارن!... میگه استادشون خیلی باحاله!... میای بریم؟! " هومائیتا با تعجب نگاهش کرد:" بریم سر کلاس ادبیاتیا؟! " کائن با هیجان جوابش داد:" آره، خب!... دوستم میگه کلاسشون خیلی فان و باحاله! بیا بریم! " هومائیتا با تردید گفت:" اما الآن بیست دقیقه از وقت کلاس گذشته؛ ما هم که اصلاً دانشجوشون نیستیم! زشت نیست بریم؟! نظم کلاسشون به هم می خوره! "

- نه بابا! چه زشتی؟!... دوستم میگه استادشون خیلی باحاله! اصلا هم سخت نمی گیره! پاشو بریم.

کائن و هومائیتا با عجله به سمت دانشکده ادبیات به راه افتادند. زمانیکه به کلاس رسیدند، هومائیتا استاد را از پنجره کلاس دید که مرد جوانی بود و با خوشرویی درحال توضیح دادن مطلبی برای دانشجویانش بود. کائن در کلاس را باز کرد و نگاهی توأم با شرم به استاد کرد و بعد سر به زیر انداخت و مستقیماً به آخر کلاس رفت و کنار دختری که سر تا پا مشکی پوشیده بود، نشست. هومائیتا هم به دنبالش رفت و درحالیکه سر به زیر انداخته بود، ببخشید آرامی گفت؛ و به کنار کائن رفت و بر روی صندلی مجاورش نشست. کائن رو به دخترک گفت:" این هومائیتا س! تازه باهاش دوست شدم! " و به هومائیتا گفت:" اینم او_زتلیته ! از دوستای دوران دبیرستانمه! " هومائیتا و زتلیت دست دادند و استاد که تا کنون در سکوت و لبخند، آنها را نگاه می کرد، گفت:" خب، به ما هم معرفی کنین خودتونو!... بچه های لیست کلاس من، امروز همه حاضر بودن و غیبت نداشتیم، در نتیجه تو لیست کلاس من که نیستین!... این واحدو دارین یا نه!؟ " کائن با نگرانی به هومائیتا و بعد به زتلیت نگاه کرد، اما هومائیتا با خونسردی جواب استاد را داد:" ببخشید استاد که نظم کلاستونو به هم زدیم!... نه! ما این درسو نداریم! اما از داستان نویسی خوشمون میاد! ایرادی نداره سر کلاساتون بیایم!؟ " اما همان لحظه از گفتن جملاتش پشیمان شد! چرا دروغ گفته بود آنهم اینطور محکم و با اعتماد بنفس! آنها که از جلسه بعد، قرار نبود به این کلاس بیایند! استاد لبخندش را عریضتر کرد به گونه ای که دندانهای سفید و مرتبش، نمایان شد:" حالا که اومدین! پس خوش اومدین!... پس به نویسندگی علاقه دارین! خب، چیزیم تا حالا نوشتین؟! " و اصلاً فراموش کرد که آنها خودشان را معرفی نکرده بودند! کائن که از خوشرویی استاد جرأت پیدا کرده بود، جواب داد:" من شعر می گم، اما تا حالا داستان ننوشتم! " استاد نگاهش کرد و با خوشرویی گفت:" خوبه! اما اینجا کلاس داستان نویسیه! و اگه می خواین تو این کلاس شرکت کنین، باید داستان بنویسین و اینجا هم بخونینشون! " کائن بدون لحظه ای تأمل جواب داد:" بله! چشم استاد! از جلسه دیگه با خودمون داستان میاریم! " هومائیتا با تعجب نگاهش کرد؛ کلاس امروز، کنسل شده بود که آنها به اینجا آمده بودند؛ کائن چگونه می خواست از جلسه بعد هم در این کلاس شرکت کند!؟ اما وقتی خودش دروغ گفته بود، چگونه می توانست به کائن خرده بگید! استاد به سمت هومائیتا برگشت و رو به او پرسید:" شما چطور!؟ شما هم داستان می نویسین!؟ " هومائیتا نگاهش را به سمت استاد برگرداند، در دادن جواب تردید داشت؛ اما اکنون که تا اینجا آمده بود، دیگر راه برگشتی نداشت:" بله استاد! من داستان می نویسم، اما... در سطحی نیستن که بخوام جایی بخونمشون یا ارائه شون بدم! " استاد با خوشرویی گفت:" ایرادی نداره!... ما اینجائیم که قلم شما پیشرفت کنه!... تا آخر ترم هم یه مسابقه داستان نویسی با موضوع طبیعت گذاشتیم که خوشحال میشم شما هم در اون شرکت کنین! " و رو به کلاس گفت:" خب، بریم سراغ ادامه درسمون! " هومائیتا چیزی نگفت، اما مطمئن بود که از جلسه دیگر، سر کلاس درس خودش است و در این کلاس شرکت نخواهد کرد. از اینکه تحت تأثیر شرایط قرار گرفته بود و واقعیت را بی جهت، تحریف کرده بود؛ عصبانی بود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت چهارم

پادکست چهارم

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت چهارم


دوشنبه 29/6/1400

روی یکی از صندلیهای اولین ردیف کلاس نشست و جزوه کلاس قبلیش را باز کرد و مشغول مرور آن شد. کلاس بدی نبود، اگرچه استاد گاهی اشتباهات فاحشی می کرد، اما حدأقل کلاس، تشکیل شده بود!

هنوز مشغول خواندن جزوه اش بود که متوجه شد، کسی بر روی صندلی کناریش نشست و صدای دخترانه ای با لهجه ای خاص و دلنشین، درون گوشش پیچید:" خدا کنه امروز همه کلاسا تشکیل شن!... دیروز کلاً وقتمونو هدر دادن! " سرش را بالا آورد و به دختری که کنارش نشسته بود و مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و به روبه رویش زل زده بود و انگار با او حرف می زد، نگاه کرد. خب، دخترک یا باید با او حرف می زد یا با خودش؛ چراکه کس دیگری، اطرافشان نبود! هومائیتا، درحالیکه نگاهش را بر روی جزوه اش برمیگرداند، جوابش داد:" آره؛ واقعا! خدا کنه! " دخترک، اینبار نگاهش کرد و پرسید:" داری جزوه ساعت قبلو می خونی!؟ " هومائیتا دوباره نگاهش کرد:" آره!... چیز خاصی نداره! " و به روی دخترک لبخند زد. دخترک هم جواب لبخندش را با لبخندی داد و با همان صدای شیرینش که ناز ملایمی در آن پنهان شده بود، گفت:" من آمبیسیوس-کائنم! " و دستش را به سوی هومائیتا دراز کرد. هومائیتا دستش را به گرمی فشرد و درحالیکه لبخندش را دوستانه، حفظ کرده بود، جوابش داد:" خوشوقتم! منم هومائیت-طیبه م! "

- مرسی! منم از آشنائیت خوشوقتم!.... بعد کلاس کجا می ری؟!

دو ساعت بعدی را بیکار بودند و هومائیتا نقشه ای برای آن، نکشیده بود:" می رم سلف برا ناهار،... برا بعدش برنامه ای ندارم! " کائن که انگار آن دو دوستان صمیمی هستند، گفت:" خب، بعد ناهار بیا بریم سایت... یه گشتی تو اینترنت می زنیم! " هومائیتا نیز خیلی راحت، پیشنهادش را پذیرفت:" باشه! " و جزوه اش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت. آن دو هنوز به یکدیگر سلام هم نکرده بودند، اما همچون دوستان قدیمی با یکدیگر رفتار می کردند!

کائن و هومائیتا، خیلی راحت با یکدیگر گرم گرفته بودند که دختری با کت آبی و شلوار برفی، وارد کلاس شد و قدمی به سمت هومائیتا برداشت، اما همینکه کائن را کنار او دید، که چه دوستانه و راحت، با یکدیگر مشغول حرف زدن هستند، لحظه ای مکث کرد و بعد راهش را کج کرد و از پله ها بالا رفت و دو ردیف بعد از آنها، بر روی صندلی ای نشست. کمی دلخور بود، در دل می اندیشید:" این دو تا کی با هم دوست شدند!؟... می خواستم با هومائیتا دوست شم، اما حس خوبی نسبت به این دختره کائن ندارم! " صدای دخترهایی که در ردیف او، از یک صندلی به آن طرف تر نشسته بودند، توجهش را جلب کرد. یکی شان می گفت:" من که می گم همه اینکارا رو می کنه که توجه استادو جلب کنه؛ خود شیرین! " آن یکی جوابش داد:" آره، شاید... اما با اینحالم هوشش خوبه که اشتباهات استادو می گیره! من که اصلا نفهمیدم استاد داره مسأله رو اشتباه حل می کنه! " و دخترک لباس آبی اندیشید:" به نظر من که اصلاً خود شیرین نیست! خیلی هم مؤدبه!... اصلاً به استاد نگفت مسأله رو اشتباه حل کردی؛ خیلی قشنگ بود که برگشت گفت ببخشید استاد! اینجای مسأله چرا اینجوری شده!؟ مگه نباید این نکته رو هم در نظر بگیریم!؟ استادم کمی فکر کرد و اشتباهشو فهمید و درستش کرد! " و بعد دوباره با دلخوری فکر کرد:" من می خوام با هومائیتا دوست شم اما نمی دونم با این دختره کائن می تونم کنار بیام یا نه! "

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت سوم

نسخه صوتی این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت سوم


دوشنبه 29/6/1400

دومین روز دانشگاه فرا رسیده بود. هنوز هوا تاریک بود و سرمای هوا، موجب می شد، گرمای زیر پتو، جاذبه دو چندانی برای خوابیدن فراهم کند؛ از طرفی، ترک برداشتن تصوراتش از مهد علم و دانش، انگیزه او را برای برخاستن، مات و سرد می کرد. درون تختش غلتی زد و تصمیم گرفت، از تنبلی دست بردارد و خودش را مجبور به تلاش کند.

نیم ساعت زودتر راه افتاده بود و هوای سرد صبح پائیزی، تنش را می لرزاند. امیدوار بود، کلاسهای آنروز، همگی تشکیل شوند و پربار باشند، اما دیگر چندان ذوق و شوق و هیجانی نداشت.

زمانیکه به اتوبوس دانشگاه رسید، هفت-هشت نفری درون اتوبوس نشسته بودند؛ او هم بر اولین صندلی خالی نشست و به بیرون چشم دوخت. به این می اندیشید که اگر آنروز هم کلاسها تشکیل نشوند، چه کند؛ خوشش نمی آمد تمام روز را به پرسه زدن در میان درختان بگذراند. وقتی یک روز کامل را، فقط با درختان همنشین باشی، آنها هم جذابیت خودشان را از دست خواهند داد. تصمیم گرفت، اگر کلاسش، تشکیل نشد، به کتابخانه برود و کتابی برای خواندن بگیرد. برای لحظه ای سر برگرداند و پسری را درون اتوبوس دید که بر روی یکی از صندلیهایی که به سمت عقب اتوبوس بود، نشسته و انگار به او خیره شده بود. به روی خودش نیاورد، پس از تجربه تلخی که پشت سر گذاشته بود و ناامیدی ای که از دل بستن به پسران به دست آورده بود، دلش نمی خواست هیچ پسری، کوچکترین توجهی به او بکند، درعین حال که خودش نیز هیچ رغبتی به آنان نداشت. نگاهش را با بی تفاوتی دوباره به خیابان دوخت. کتابها، موضوع جالبتری برای فکر کردن بودند تا پسرها. کتابها، آزارت نمی دهند، نظریاتشان را به تو تحمیل نمی کنند و خودخواهانه سعی در کنترل کردنت ندارند.

کمی بعد اتوبوس به راه افتاد، درحالیکه از جمعیت سرریز شده بود و تعداد زیادی دختر و پسر، در مسیر دید هومائیتا و پسرک قرارگرفته بودند و درهرحال، اهمیتی هم نداشت، چراکه هومائیتا همچنان به خیابان چشم دوخته بود و در افکارش غرق بود.

مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت دوم

پادکست این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت دوم



یکشنبه 28/6/1400

قدم گذاشتن به آن محیط بزرگ سرشار از درخت، حس خوبی را به او می بخشید. هومائیتا، عاشق درختان بود؛ اما عاشق علم هم بود و محیطی علمی که با درختان عجین شده باشد، برایش انعکاسی از عشق داشت؛ حسی سرشار از لذت، هیجان، شکوهمندی و عزت.

با شادی و افتخار به سمت کلاسش به راه افتاد. هفته گذشته که برنامه کلاسی و شماره کلاسها را دریافت کرده بود؛ به دانشگاه آمده بود و همه پیچ و خمهای آنرا آموخته بود و به همه کلاسهای آینده اش سر زده بود. اکنون به خوبی می دانست که به کدام ساختمان باید برود و از کدام راه زودتر به آن می رسد. زمانیکه به درون کلاس، قدم گذاشت؛ نصف کلاس تقریبا پر شده بود. بر روی صندلی ای در همان ردیف اول نشست. کنجکاوی ای نسبت به هیچ یک از همکلاسیهایش نداشت؛ درواقع کنجکاوی ای، نسبت به اساتید هم نداشت، فقط دلش می خواست بداند، چه چیزهایی در آن کلاس می آموزد و بعدها چگونه می تواند از آنها استفاده کند!

دقایق، ذره ذره از پی یکدیگر گذشتند و او همانطور بر روی صندلی اش نشسته بود و در افکار و رؤیاهای خود غرق بود. یکی از پسرهای کلاس، از در کلاس وارد شد و رشته افکار او را برید:" من الان دفتربخش بودم! گفتن استاد امروز نمیاد! " سر و صدای بچه ها بلند شد؛ اینوقت صبح، همه به سختی خودشان را به دانشگاه رسانده بودند و استاد نمی آمد؟! به ساعتش نگاه کرد، نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود و .... اولین کلاس، اینگونه آغاز نشده، به پایان رسیده بود. بدون هیچ حرفی بلند شد و به محوطه دانشگاه رفت تا حدأقل تا زمان کلاس بعدی، در میان درختان قدم بزند؛ اگر علمی در کار نبود، حدأقل درخت و طبیعتی برای آرام کردن اعصاب و روح، وجود داشت. افسوس که تمام انروز با درختان گذشت، چرا که همه کلاسها، یکی پس از دیگری، کنسل شد. دخترک دانشجوی ایده آلیست، با سرخوردگی می اندیشید:" باید با این استادای تنبل، حرفه ای بشیم؟! " واقعیت دانشگاه، با رؤیاهای او فاصله زیادی داشت و او آموختن این واقعیت را آغاز کرده بود!


مجموعه رمانهای دنیای من؛ جلد اول؛ فصل اول؛ قسمت اول

پادکست این قسمت

تصاویر شخصیتهای داستان رو اینجا می تونین ببینین

مجموعه رمانهای دنیای من

جلد اول: آنقدر خوب باش که

فصل اول: نترس ، از منطقه امنت خارج شو

قسمت اول


یکشنبه 28/6/1400

نفسای خنک پائیز، دور تا دور وجودش، چرخ می خورد و به او احساس سرزندگی و شادابی بیشتری می داد. هوا، طراوت هوای بهار را داشت و اگر برگهای رو به زرد و نارنجی نشسته بر شاخه های درختان نبود، او می توانست ظهور نزدیک شکوفه ها را تجسم کند.

با سبکی و شادابی قدم برمی داشت، انگار که همه دنیا را به او داده بودند. شانه هایش را صاف و سرش را برافراشته نگه داشته بود و با لبخند از میان مردمی که از کنارش می گذشتند، عبور می کرد؛ احساس می کرد همه دنیا می دانند که او دانشگاه، در رشته مورد علاقه اش قبول شده است.

به ایستگاه اتوبوسها رسیده بود. ایستگاه، یک چهارم میدان بزرگ را فرامی گرفت و اتوبوسها پشت سر هم وارد ایستگاه می شدند و منتظر میماندند تا اتوبوسهای جلوتر از آنها، از مسافر پر شده و ایستگاه را ترک کنند تا آنها هم، همین وظیفه را به انجام برسانند.

به تابلوی دیجیتال بزرگ کنار ایستگاه نگاه کرد و به دنبال عنوان اتوبوس دانشگاه گشت:"  آهان ایناهاش! اتوبوس شماره هزار. " و با نگاه، یکی پس از دیگری، اتوبوسها را دنبال کرد تا شماره هزار را بر روی آنها بیابد. بالاخره آنرا یافت. اتوبوس شماره هزار، تک و تنها به دور از سایر اتوبوسها، در کنار میدان، پارک کرده بود. با خوشحالی به سمت اتوبوس حرکت کرد و زمانیکه به نزدیکی آن رسید، دهانش از تعجب باز ماند؛ اندیشید:" واو! چه جمعیتی! حالا مگه من اصلا این تو جا می شم؟! " فقط پله اول اتوبوس خالی بود! هومائیتا، بر روی همان پله اول ایستاد و پیش خودش فکر کرد:" حالا در چه جوری می خواد بسته شه!؟ " اما در همین حین، سه دانشجوی دیگر نیز رسیدند که می خواستند سوار اتوبوس شوند. هومائیتا با تعجب کمی به آنها و بعد به جمعیت در حال انفجار بالای سرش نگاه کرد. یکی از دخترها رو به جمعیت بالای اتوبوس فریاد زد:" خانما! یه خرده برین عقب تر، ما هم بیایم بالا! " و با وجود همهمه و غرولندی که از بین دخترها بلند شد، هومائیتا متوجه شد، یک پله بالاتر خالی شد و او توانست یک پله بالاتر رود و آن سه دانشجو هم سوار شوند. همینکه آخرین نفر سوار شد، درهای اتوبوس بسته شد و هومائیتا، برای لحظه ای دختر جوانی را دید که به سمت اتوبوس می دوید و دست تکان می داد. صدای خانمی از درون جمعیت فریاد زد:" آقای راننده! صبر کنین، یه نفر جا موند! " و راننده با خونسردی جواب داد:" حالا اگه من وایسم، شما می تونین تو این اتوبوس جاش بدین؟! " و به راهش ادامه داد.

دختر کمی به دنبال اتوبوس دوید و بعد درحالیکه ناامیدانه، دورشدنش را نگاه می کرد، ایستاد. هومائیتا اندیشید:" باید صبحها زودتر راه بیفتم؛ وگرنه، نه تنها جا گیرم نمیاد، بلکه ممکنه حتی جا بمونم! "

اتوبوس، چند ایستگاه دیگر هم ایستاد و هومائیتا با ناباوری متوجه شد که پله دیگری را هم بالا رفته و اکنون وسط اتوبوس، میان جمعیت در حال پرس شدن است! هومائیتا با تعجب فکر می کرد:" وقتی راننده این ایستگاه ها رو وامیسته و حدود ده نفر دیگه رو هم سوار کرد، چرا واسه اون یکی واینستاد!؟ " و بعد هومائیتا متوجه شد که راننده، آخرین ایستگاه را هم که حدود بیست نفر منتظر ایستاده بودند، بدون توقف رد کرد. یکی از دخترهای کنار هومائیتا گفت:" اینا دیگه این یه ذره راهو پیاده بیان! چقدر تنبلن! " هومائیتا به سمت دختر برگشت و با تعجب گفت:" چقدرم زیادن! " دختر جوابش داد:" اینجا خوابگاهه. پیاده تا دانشگاه، پنج دقیقه بیشتر راه نیست!... من نمی فهمم چطور انتظار دارن، اتوبوس این وقت صبح، جا داشته باشه!؟ " هومائیتا که انگار نکته امیدوار کننده ای کشف کرده باشد، پرسید:" پس اتوبوس همیشه اینقد شلوغ نیس؟! " دختر لبخندی زد و نگاهش کرد:" ترم اولی هستی؟! " هومائیتا با سر جواب مثبت داد. دختر با همان لبخندش، با محبتی بزرگترانه گفت:" نه، فقط اولین سرویس صبح و آخرین سرویس شب اینقد شلوغه! " و هومائیتا فکر کرد:" چه ساعتای بدی برای کلاس برداشتن! " اما کلاسهای ترم اول و ساعتهایشان را دانشگاه، خودش مشخص می کرد؛ درهرحال هم که او نمی دانست، این وقت صبح، چنین آشوبی برپاست.

وقتی که از اتوبوس پیاده شدند، هومائیتا متوجه شد، لباسش کمی چروک شده و احساس می کرد، عرقش با عرق کناریهایش مخلوط شده و بوی عجیبی روی لباسهایش نشسته است. دیروز با چه وسواسی لباسهایش را اتو کرده بود و برای امروز، آماده شان کرده بود! مصرانه تصمیم گرفت:" از این به بعد، نیم ساعت زودتر میام که روی صندلی بشینم! " و به سمت داخل دانشگاه به راه افتاد.